گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد نهم
.بيان قتل عثمان‌




پيش از اين علت و سبب شوريدن مردم و تجمع و سفر آنها براي قتل عثمان را شرح داديم. اكنون چگونگي قتل او را بيان مي‌كنيم.
همچنين مقدمه واقعه و ابتداء آن و جسارت مردم قبل از وقوع قتل يكي از اسباب اين بود كه شترهائي بعنوان صدقه (ماليات) براي عثمان وارد شده بود و او آنها را (كه حق مسلمين است) بيكي از بني حكم (پدر مروان) بخشيد خبر آن بخشش بعبد الرحمن بن عوف رسيد او آن شترها را پس گرفت و ميان مسلمين تقسيم نمود و حال اينكه عثمان در بيت المال (دار) نشسته بود. گفته شده نخستين كسي كه بعثمان زبان‌درازي و جسارت لفظي كرده بود جبلة بن عمرو ساعدي بود. عثمان بر او ميگذشت در حاليكه او ميان محفل قوم خود بوده. عثمان سلام كرد و آن قوم جواب سلام را دادند. جبله بآنها گفت: چرا جواب سلام كسي مي‌دهيد كه چنين كرد و چنان بعد بعثمان گفت: بخدا سوگند من اين غل و زنجير را بگردن تو خواهم نهاد مگر اينكه همگنان پليد خود را كه مروان و ابن عامر و ابن سعد باشند از خود دور كني كه قرآن در مذمت آنها نازل شده و پيغمبر خون آنها را هدر كرده
ص: 281
بعد از آن گستاخي مردم نسبت باو جسور و جري و گستاخ شدند. پيش از اين هم گفته عمرو بن عاص در خطبه خود بيان شد گفته شده: روزي عثمان خطبه كرد در حاليكه عصاي پيغمبر را در دست داشت. ابو بكر و عمر هم با همان عصا خطبه ميكردند. ناگاه جهجاه غفاري رسيد عصا را از عثمان گرفت و بر زانوي خود شكست (زانوي راست خود). او در همانجا كه زانو باشد دچار شد. گفته شده: جمعي از اهل مدينه و از ياران پيغمبر بتمام آفاق نامه نوشتند كه اگر قصد جهاد داريد سوي عثمان مبادرت كنيد كه او دين محمد را تباه و دچار فساد كرده اين خليفه منحرف شده بيائيد و او را تعديل كنيد. با اين تبليغات دل مردم نسبت بعثمان پركينه شد چنانكه گذشت. مصريها هم چنانكه بيان كرديم مدينه را قصد كردند. علي و محمد بن مسلمه چنانكه ذكر شد با آنها گفتگو كردند و آنها را برگردانيدند ولي بعد از آن دوباره مدينه را قصد كردند. چون دوباره برگشتند محمد بن مسلمه نزد آنها رفت و علت بازگشت را پرسيد آنها يك نامه كه در يك لوله سربي نهان بود درآورده گفتند: ما غلام عثمان را در بويب (محل) ديديم كه بر يك شتر از شترهاي صدقه (ماليات مسلمين) سوار بود. بار او را تفتيش كرديم اين نامه را بدست آورديم كه در اين نامه دستور داده بود عبد الرحمن بن عديس و عمرو بن حمق و عروة بن بياع را تازيانه بزنند و سر و ريش آنها را بتراشند و بزندان بسپارند.
بعضي از آنها را هم بدار بكشند. گفته شده آن نامه را از ابو الاعور سلمي بدست آوردند زيرا او را در حال سير و سفر ديدند از او پرسيدند آيا او چيزي همراه دارد كه نامه باشد يا مانند آن او انكار كرد ولي از لحن و اختلاف سخن او دانستند كه چيزي همراه دارد. او را تفتيش كردند نامه را بدست آوردند و بدان سبب بازگشتند. اهالي كوفه و بصره هم برگشتند. چون اهالي مصر بازگشتند بمحمد بن مسلمه خبر دادند و گفتند ما با علي مذاكره كرديم و علي بما وعده داد كه با
ص: 282
عثمان مذاكره كند همچنين سعد بن ابي وقاص و سعيد بن زيد كه با هر دو گفتگو كردند. آن دو گفتند ما در كار شما مداخله نميكنيم. آنها بمحمد بن مسلمه گفتند تو با علي بعد از ظهر نزد عثمان برويد و او هم بآنها وعده داد كه برود. علي و محمد بن مسلمه بر عثمان وارد شدند و براي ملاقات مصريان اجازه خواستند. مروان نزد عثمان بود بعثمان گفت: بگذار من با آنها گفتگو كنم.
عثمان گفت: خاموش باش خداوند دهان ترا خرد كند. تو باين كارها چه كار داري؟ دور شو و بيرون رو. مروان هم خارج شد.
علي و محمد بعثمان گفتند: مصريان چنين گفتند و چنان. عثمان سوگند ياد كرد كه از آن نامه خبر ندارد و نميداند چه شخصي آنرا نوشته و هيچ اطلاع ندارد. محمد گفت: راست ميگويد اين كار مروان است.
مصريان بر عثمان داخل شدند ولي درود خلافت را بزبان نياوردند (سلام بر امير المؤمنين نگفتند) فتنه و شر آشكار گرديد. ابن عديس مظالم عبد اللّه بن سعد را شمرد كه نسبت بمسلمين چه كار كرده همچنين ستمي كه بر اهل كتاب و پناهندگان اسلام روا داشته و غنايم بدست آمده را بخود اختصاص داده.
چون باو اعتراض ميكرديم ميگفت: اين دستور امير المؤمنين است و اين نامه و فرمان اوست. و نيز بدعتهائي را كه در شهر گذاشته شرح دادند و بعد ابن عديس گفت: ما از مصر بقصد كشتن تو آمده بوديم ولي علي و محمد بن مسلمه ما را منصرف كرده برگردانيدند.
آن دو ضمانت و تعهد كردند كه تو از اعمال گذشته خودداري كني و ما هم برگشتيم كه در عرض راه غلام ترا ديديم حامل نامه تو كه با مهر تو ختم شده بعبد اللّه دستور داده بودي كه ما را تازيانه بزند و مثله (سر و ريش تراشيدن) و حبس كند آنهم براي يك مدت دراز عثمان سوگند ياد كرد كه من از آنچه نوشته شده اطلاع
ص: 283
ندارم و من هرگز چنين دستور نداده‌ام. علي و محمد گفتند: عثمان راست ميگويد. مصريان گفتند چه كسي آن نامه را نوشته؟ گفت نمي‌دانم گفتند كيست كه اين جسارت را كرده و غلام ترا بر شتر صدقه فرستاده آن هم با مهر تو كه بعمال تو دستور ميدهد و اين قبيل كارهاي بزرگ و پرخطر را انجام ميدهد در حاليكه تو هيچ علم و اطلاع نداشته باشي گفت: آري چنين است. (ابن عديس) گفت يكي از دو چيز بايد باشد يا تو راست ميگوئي يا دروغ. اگر كذاب باشي بايد ترا خلع كرد زيرا دستور قتل ما را ناحق دادي. و اگر راست ميگوئي باز بايد ترا خلع كرد يا خود شخص خود را خلع كني زيرا تو ضعيف و عاجز هستي.
كنار برو كه خداوند ترا بركنار كرده. عثمان گفت هرگز من جامه كه خداوند تنم را بدان پوشانيد از تن خلع نميكنم ولي من توبه ميكنم و كارهاي گذشته را تكرار نخواهم كرد. همه گفتند اگر اين نخستين گناه تو بود كه از آن توبه كني ما قبول ميكرديم ولي ما بارها ديديم كه تو توبه كردي و توبه را شكستي و باز بهمان كار برگشتي و از سر گرفتي. بدانكه ما هرگز برنميگرديم كه يا ترا خلع كنيم يا بكشيم يا جان ما از تن خارج و نزد خداوند برود (كشته شويم) اگر ياران و خويشان تو مانع شوند با آنها نبرد خواهيم كرد تا بتو برسيم (و ترا بكشيم) گفت: اگر بنا شود كه من از خلافت بي‌نصيب شوم كه قتل براي من گواراتر است. اما اينكه ميگوئيد ياران و مدافعين و حاميان مرا خواهيد كشت بدانيد كه من هرگز بكسي دستور دفاع از خود نخواهم داد و اگر كسي با شما نبرد كند بدانيد كه بدستور و امر من نبوده و اگر من بخواهم با شما جنگ كنم بمردم شهرستان مينوشتم و بسپاهيان فرمان ميدادم كه نزد من آمده يا من نزد آنها بروم و با شما جنگ كنم. آنگاه هياهو و غوغا و كشاكش برپا ميشد. چون سخن باينجا رسيد علي برخاست و خارج شد. مصريان را هم اخراج كرد. علي هم بخانه خود
ص: 284
رفت. مصريها هم عثمان را محاصره كردند. و هم بمعاويه و ابن عامر و سران سپاه نوشت و از آنها مدد و ياري خواست كه زود شتاب كنند و لشكر بفرستند معاويه آماده شد و يزيد بن اسد قسري جد خالد بن عبد اللّه قسري را برانگيخت او جنبيد و عده بسياري از مردم بدنبال او راه را گرفتند و براي نجات عثمان مدينه را قصد نمودند چون بوادي القري رسيدند خبر قتل عثمان بآنها رسيد و آنها برگشتند گفته شده حبيب بن مسلمه فهري از شام حركت كرد. از بصره هم مجاشع بن مسعود سلمي بياري عثمان لشكر كشيد و چون بربذه رسيد و مقدمه لشكر او بمحل صرار درآمد كه نزديك شهر مدينه بود خبر قتل عثمان باو رسيد. آنها نيز برگشتند.
عثمان با ياران خود مشورت كرده بود كه چه بايد بكند آنها گفتند: نزد علي بفرست كه آنها را منصرف كند و هر چه هم ميخواهند بآنها وعده بدهد تا مدتي بگذرد و مدد براي نجات او برسد.
عثمان گفت: آنها وعده و طول مدت را قبول نمي‌كنند. از من هم يك خلف وعده در نخستين كار ديده بودند (ديگر باور نميكنند). مروان گفت: هر چه ميخواهند بانها وعده بده و امروز و فردا كن تا مدد برسد. آنها مردم متجاوز و متعدي و ستمگر هستند. و پيمان شكني نسبت به آنها روا ميباشد. آنها عهد ندارند كه بايد مستوجب وفا باشد.
عثمان هم نزد علي فرستاد و او را دعوت كرد و گفت وضع و حال مردم را ميبيني من ميترسم خونم ريخته شود. تو آنها را برگردان و هر چه ميخواهند بده خواه ادعاي آنها نسبت بشخص من باشد و خواه نسبت بديگران من خواسته آنها را تعهد و انجام ميدهم علي گفت مردم بعدل تو بيشتر احتياج دارند تا بقتل تو. هرگز خشنود نميشوند مگر با رضاي حقيقي و وفا بعهد و انجام كار. تو قبل از اين هم وعده و عهد دادي و وفا نكردي. در اين بار هم مرا دچار مكن. من بآنها وعده ميدهم
ص: 285
كه حق آنها از تو گرفته و به آنها وعده بده و تعهد بكن بخدا سوگند من وفا خواهم كرد. علي از نزد عثمان خارج شد و ميان مردم درآمد و بآنها گفت شما حق را مطالبه ميكنيد و اين حق بشما داده مي‌شود و عثمان ادعا ميكند كه انصاف خواهد داد حتي نسبت بشخص خود كه انصاف را از خود براي شما بكار خواهد برد. مردم گفتند: ما قبول مي‌كنيم ولي با قول بدون عمل هرگز راضي نخواهيم شد. تو خود كار را محكم كن و عهد و ميثاق از او بگير.
علي باز نزد عثمان رفت و باو خبر گفتگو را داد. عثمان گفت: مدتي براي انجام كار معين كن زيرا من خواسته‌هاي آنها را نمي‌توانم در يك روز انجام دهم و آنچه را اكراه دارند و بد ميدانند زايل كنم. علي گفت: آنچه در مدينه هست احتياجي بمدت ندارد و آنچه در خارج است. بمجرد فرمان و رسيدن امر تو انجام خواهد گرفت. عثمان گفت: آري چنين است ولي در مدينه سه روز بمن مهلت بده علي هم پذيرفت و ميان هر دو يك عهدنامه نوشته و تنظيم شد كه هر نوع تعدي كه شده رفع و امراء ستمكار را عزل و هر كه را مردم نميخواهند بركنار كند. مردم هم همه متقاعد شدند و از حصار و فشار دست برداشتند ولي عثمان شروع بتجهيز عده كرد و سلاح را درآورد و سربازاني را كه بآنها اعتماد داشت احضار نمود (و بشهر ها نوشت و يار و ياور و لشكر خواست) مهلت سه روز هم گذشت و تعهد خود را انجام نداد اندك چيزي را تغيير و تبديل نكرد چون سه روز وعده گذشت (و مردم نااميد شدند) همه يكباره شوريدند. عمرو بن حزم انصاري هم نزد مصريان كه در ذي خشب بودند رفت و وضع و حال را بآنها اطلاع داد (كه عثمان عهد را شكسته) آنها هم بمدينه رفته عزل امراء و حكام را درخواست كردند. همچنين رفع مظالم و اداء حقوقي كه بآنها تجاوز شده. عثمان گفت اگر من امراء و حكام را موافق ميل شما عزل و نصب كنم ديگر كاري براي من نخواهد ماند و فرمان فقط فرمان شما
ص: 286
خواهد بود.
گفتند: بخدا سوگند بايد بكني (امراء ستمگر را عزل كني) وگرنه خلع يا كشته مي‌شوي. او خودداري كرد و گفت هرگز من جامه كه خداوند براي من دوخته و پوشانيده از تن نمي‌كنم. محاصره او سخت‌تر و تنگتر گرديد. او نزد علي و طلحه و زبير فرستاد همه حاضر شدند. او رفت روبروي مردم ايستاد و گفت اي مردم همه بنشينيد. خواه موافق و خواه مخالف باشيد گوش بدهيد. من شما را بخدا مي‌سپارم و اميدوارم بعد از اين خلافت شما كه بديگري خواهد رسيد خوبتر شود.
پس از آن گفت شما را بخدا آيا ميدانيد كه من هنگامي كه عمر مجروح شد شما را دعوت كرده و نزد او بردم كه براي شما يك خليفه انتخاب و شما را بيك كار نيك هدايت كند و شما بدون اختلاف در حال اجتماع و اتفاق باشيد؟ آيا ميگوئيد و ادعا مي‌كنيد كه خداوند چنين نخواسته و از شما بي‌نياز شده و شما نزد خداوند خوار و بي ارج شده‌ايد؟ با اينكه ميگوئيد دين خدا نزد خدا خوار شده كه خداوند باكي ندارد كه كسي از دين برگردد و مردم پراكنده و مختلف شوند؟ يا اينكه ميگوئيد اين كار (خلافت) بدون مشورت و بصيرت انجام گرفته و با قوه و زور گرفته و ربوده شده و خداوند چون ديد امت تمرد كرده و درباره امام مشورت نكرده بر او غضب نموده و بحال خود گذاشته؟ (هرج و مرج) با اينكه ميگوئيد خداوند عاقبت كار مرا ندانسته. شما را بخدا آيا ميدانيد كه خداوند مرا بسوابق خوب اختصاص داده (سابقه اسلام) و كسانيكه بعد از من آمده‌اند بايد بحق تقدم (و برتري) من اعتراف كنند و سابقه مرا بخوبي و ثبات قدم مرا بشناسند. هان از كشتن من خودداري كنيد زيرا خون من بر شما حرام است و مجازات قتل فقط براي سه مجرم روا ميباشد
ص: 287
مردي كه زناي محصنه كند يا كسيكه بعد از ايمان و اسلام مرتد و كافر شود يا قاتلي كه بايد از او قصاص گرفته شود كه مرتكب قتل غير حق باشد اگر مرا بكشيد خود شمشيرهاي خود را حواله گردن خود خواهيد كرد و خداوند اختلاف شما را تا ابد پايان نخواهد داد.
آنها گفتند. اما اينكه ميگوئي مردم بعد از عمر مشورت كردند و ترا برگزيدند كه هر چه خدا خواست خوب بود ولي خداوند ترا براي مردم بليه كرده و بندگان خود را بدان بليه مبتلا و دچار نموده. اما آنچه راجع بسوابق خود و ياري پيغمبر ياد آوري كردي آري چنين بود و تو سزاوارتر بولايت و خلافت بودي ولي تو بدعت آوردي و كارهاي زشت مرتكب شدي و خود هم ميداني چه كردي و ما هرگز از احقاق حق خويش خودداري نميكنيم و از اين ميترسيم كه در سال آينده بدتر كني. اما اينكه ميگوئي قتل روا نميباشد مگر براي سه مجرم. ما در كتاب خداوند (قرآن) كيفر قتل را براي ديگران روا داشته و آن عبارت از اين است كه:
هر كه بفساد بكوشد بايد كشته شود (آيه قرآن). هر كه هم تجاوز و تعدي كند و و براي ادامه تعدي خود بستيزد و هر كه مانع احقاق حق شود و منع را با جنگ ادامه دهد. تو هم تجاوز كردي و هم ستم نمودي و هم ظلم خود را ادامه دادي و از ادامه آن دفاع ميكني.
تو با اين كارها حاضر نشدي كه بخود كيفر بدهي يا از ادامه آنها منصرف شوي و حق مظلوم را رعايت كني و دست از ستم برداري بلكه امارت و حكومت خود را (بدين حال) ادامه ميدهي و اگر تو خود را خلع كني مردم منصرف و آسوده ميشوند و با تو جنگ نخواهند كرد.
عثمان ساكت شد و بخانه خود پناه برد. اهل مدينه را هم دستور داد كه برگردند (از او دفاع نكنند) بهمه قسم داد كه مراجعت كنند و آنها ناگزير برگشتند
ص: 288
فقط حسن بن علي و ابن عباس و محمد بن طلحه و عبد اللّه بن الزبير و امثال آنها ماندند عده بسياري هم باو احاطه كردندي و مدت محاصره چهل روز بطول كشيد. چون هيجده روز از مدت محاصره گذشت عده از شهرستانها وارد شدند و خبر دادند كه مردم در حال تجهيز و سير و سفر هستند كه عثمان را ياري كنند و- نجات دهند.
لشكرها خواهد رسيد. مخالفين دليرتر شدند و محاصره را سخت‌تر و بدتر كردند و مانع مراوده عثمان با ديگران گرديدند. همه چيز را از او بريدند و آب را منع كردند. عثمان هم در خفا نزد علي و طلحه و زبير و زنان پيغمبر فرستاد و پيغام داد كه مهاجمين آب را منع كرده‌اند. علي نخستين كسي بود كه اجابت كرد (و مشكهاي آب را فرستاد) بعد از او ام حبيبة (خواهر معاويه همسر پيغمبر). علي نيمه شب رفت و بمردم گفت: اي مردم كاري كه شما ميكنيد (در منع آب) نه مانند كار مسلمين و نه شبيه كار كافرين است. آب و نان و هر نوع خوراك را بروي او نبنديد زيرا روميان و پارسيان نسبت بگرفتاران خود سخت نميگيرند.
آب و نان ميدهند و اسراء را سير و سيراب ميكنند.
بخدا چنين كاري شايسته نيست. آنگاه عمامه خود را از سر خود برداشت (و با خشم) بخانه عثمان انداخت) دليل حمايت و پناه بدانيد من قيام كرده‌ام (و بحمايت عثمان) برگشته و كمر بسته‌ام. ام حبيبه هم سوار ماده استري شده و با خود متاعي (براي عثمان) حمل كرده بود. محاصرين بر او شوريدند و سر استر را زدند زوجه پيغمبر گفت: عثمان وصي بعضي از بني اميه ميباشد من ميخواهم او را ملاقات كنم و درباره ايتام و بيوه‌زنانيكه او وصي آنهاست بپرسم. آنها گفتند: دروغ ميگويد آنگاه بند تنگ يستر را با شمشير بريدند. استر رميد و نزديك بود ام حبيبه سرنگون شود. مردم او را گرفتند و بردند و در خانه خود سپردند. عثمان هم روزي از ديوار
ص: 289
سر فراز كرد و سلام داد و گفت: شما را بخدا آيا ميدانيد كه من چاه «رومه» را با مال خاص خود خريده‌ام كه آب آن براي مردم گوارا باشد و من بهره خود را (طناب و دلو) باندازه نفع و استفاده مسلمين قرار داده بودم (نه بيشتر). گفتند آري. گفت پس چرا مانع اين ميشويد كه من از آن چاه بهره‌مند شوم ناگزير شوم با آب دريا (شور) افطار كنم؟
شما را بخدا آيا ميدانيد كه من فلان زمين را خريده و بر مسجد افزوده‌ام؟
گفتند: آري. گفت:
آيا ميدانيد كه قبل از من كسي در آن زمين (پيوسته) نماز نخوانده بود؟
سپس گفت شما را بخدا آيا ميدانيد كه پيغمبر صلّي اللّه عليه و سلم درباره من چنين گفت و چنان و بعضي چيزها را هم شمرد. مردم تحت تأثير واقع شده يك ديگر را نهي و از آزار او منع كرده ميگفتند زينهار از آزار امير المؤمنين. اشتر (مالك) برخاست و گفت شايد او در اينجا خدعه و تزوير كرده و شما را فريب ميدهد. عايشه هم بعنوان حج رخت سفر بست و برادر خود را محمد بن ابي بكر دنبال كرد كه او را مطيع خود نمايد (سردسته مخالفين بود). او از متابعت خواهر خود امتناع كرد. عايشه گفت بخدا سوگند اگر من ميتوانستم اين كار (مخالفت) كه خدا بر آنها حرام كرده خود حرام و حرمت را اجرا كنم حتما ميكردم. حنظله كاتب بمحمد بن ابي بكر گفت ام المؤمنين (عايشه) متابعت و اطاعت ترا درخواست مي‌كند و تو خودداري و از گرگهاي عرب (پست) پيروي مي‌كني؟ بخدا اگر من قدرت داشتم آنها را از اين كار حرام باز مي‌داشتم اگر اين كار بكشاكش و غلبه بكشد حتما بني عبد مناف (قريش) مغلوب و تو از آن (خلافت) محروم خواهي شد. حنظله بكوفه برگشت در حاليكه اين شعر را انشا مي‌كرد.
عجبت لمن يخوض الناس فيه‌يرومون الخلافة ان تزولا
ص: 290 و لو زالت لزال الخير عنهم‌و لاقوا بعدها ذلا ذليلا
و كانوا كاليهود و كالنصاري‌سواء كلهم ضلوا السبيلا يعني من از آنچه مردم بر آن شوريده (غوطه‌ور شده) تعجب مي‌كنم آنها ميخواهند خلافت را زايل و نابود كنند. اگر خلافت زايل شود خير (و سعادت) از آنها زايل مي‌شود بعد از آن دچار خواري خواهند شد. آنگاه مانند يهود و نصاري خواهند بود و همه يكسان گمراه خواهند شد. (راه را گم خواهند كرد).
طلحة و زبير آگاه شدند كه علي و ام حبيبه دچار زحمت شدند (در رسانيدن آب) ناگزير در خانه نشستند و در را بر خود بستند (از ياري عثمان عمدا خودداري كردند) عثمان را فقط آل حزم (طايفه و خاندان) گاهي غفلت محاصرين را مغتنم شمرده ياري مي‌كردند و آب را مي‌رسانيدند. عثمان بيرون رفت و از ابن عباس درخواست كرد كه مردم را براي شنيدن سخن او جمع كند زيرا ابن عباس (براي حمايت عثمان) دم در مراقبت و دفاع مي‌كرد. عثمان گفت جهاد با اين مردم براي من از حج بهتر و واجب‌تر است. ابن عباس باو قسم داد كه برگردد و او برگشت. عبد اللّه بن عباس بن ابي ربيعه گويد: من بر عثمان وارد شدم او دستم را گرفت و مرا باستماع گفتگوي مردم (محاصرين و مهاجمين) واداشت. من هم چنين مي‌شنيدم. بعضي ميگفتند چه انتظار داريد؟ چرا كار او را نمي‌سازيد؟
جمعي هم ميگفتند صبر كنيد شايد او برگردد (از كارهاي خود) گفت (راوي كه عبد اللّه باشد). او (عثمان) فرياد زد ابن عديس كجاست؟ ابن عديس نزد او رفت. با هم نجوي كردند و برگشت. بياران و اتباع خود گفت هر كه بر عثمان وارد مي‌شود بايد بمراجعت مجبور و ناگزيرش كنيد (مبادا عده نزد او بمانند كه از او دفاع كنند) عثمان بر آن انديشه آگاه شده گفت: اين تدبير (و توطئه) و دستور طلحه است (كه در باطن مخالف عثمان بود) خداوندا مرا از شر طلحه حفظ كن زيرا او اينها را
ص: 291
وادار كرده و او اينها را ضد من برانگيخته و تحريك نموده من اميدوارم كه او از اين كار (خلافت محروم) و تهي دست شود. اميدوارم خون او ريخته شود زيرا من خواستم از خانه خارج شوم و مرا نگذاشتند. مرا بازداشتند تا آنكه محمد بن ابي بكر بآنها امر كرد كه مرا آزاد بگذارند. آنگاه گذاشتند از خانه خارج شوم.
گفته شده: زبير قبل از قتل عثمان از مدينه خارج شد و باز گفته شده كه او بعد از قتل عثمان خارج شد و هنگام كشتن او حاضر بوده.
چون اهالي مصر آگاه شدند كه مردم (اهل مدينه) قصد حج دارند (كه باين بهانه براي ياري عثمان در خارج شهر تجمع كنند) همچنين خبر مي‌رسيد كه مردم شهرستانها (براي ياري عثمان) راه مدينه را گرفته‌اند. با يك ديگر مشورت كرده گفتند. ما از اين تنگناي سخت خارج نمي‌شويم مگر اين مرد (عثمان) را بكشيم آنگاه مردم مشغول كار قتل او شده از ما منصرف خواهند شد بر در خانه هجوم بردند.
حسن و محمد بن طلحه و مروان و سعيد بن عاص كه دم در (محافظ عثمان) بودند مانع از حمله آنها شدند. آنها آغاز نبرد و ستيز كردند.
عثمان آنها را از جنگ منع كرد و گفت: شما در تقاعد از ياري من آزاد هستيد (نبايد با نبرد دفاع كنيد) ولي آنها در را بروي مهاجمين بستند و نگذاشتند داخل شوند.
چون عثمان خارج شد و او را عيانا مشاهده كردند از هجوم خودداري كردند. عثمان هم سوگند ياد كرد كه ياران خود را براي حمايت خويش وارد خانه كند. در را هم بروي مصريان بست. تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌9 291 بيان قتل عثمان ..... ص : 280
دي از طايفه اسلم نيار بن عياض نام داشت كه از ياران پيغمبر هم بود
ص: 292
برخاست و بعثمان سوگند داد كه از اين كار بركنار شود (از خلافت) ناگاه كثير بن صلت كندي او را هدف تير كرد و كشت.
مهاجمين بعثمان گفتند: قاتل را تسليم كن تا ما قصاص كنيم. عثمان گفت:
من هرگز كسي را كه بياري من كمر بسته تسليم قتل نمي‌كنم در حاليكه شما بر قتل من هم تصميم گرفته‌ايد.
چون آن وضع و حال را ديدند بدر خانه هجوم بردند. كسي هم هجوم را منع نكرد ولي در بسته بود. آتش افروختند و در و سقيفه در را آتش زدند. كسانيكه در خانه بودند شوريدند. عثمان هم بنماز ايستاد و سوره «طه» را ميخواند. آن هجوم و هياهو مانع اتمام قرائت و نماز نگرديد تا آنكه تمام سوره را خواند. چون نماز را پايان داد نشست و مشغول خواندن قرآن شد و اين آيه را خواند «الَّذِينَ قالَ لَهُمُ النَّاسُ إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَكُمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزادَهُمْ إِيماناً وَ قالُوا حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ» آناني كه (مؤمنين) مردم بآنها گفتند. كه مردم ضد شما تجمع كرده‌اند از آنها بترسيد. (اين گفته) بر ايمان آنها افزود و گفتند: خداوند براي ما بس باشد و او وكيل ماست (حامي و مدافع ما) آنگاه بكساني كه نزد او در آن خانه بودند گفت پيغمبر بمن دستور (عهد) داده كه من بدان عمل نموده صبر مي‌كنم. آنها در را آتش نزدند مگر اينكه بخواهند يك كار بزرگتر و سخت‌تر انجام دهند (كشتن). من هم پايداري مي‌كنم كه كشته شوم يا بكشم (و از خود دفاع كنم كه دستور پيغمبر است). سپس بحسن گفت پدر تو از حيث دفاع و حفظ حيات تو دچار يك هول عظيم مي‌باشد (بيم كشتن تو ميرود). من بتو سوگند مي‌دهم كه نزد او بروي (ترك دفاع كني) ياران او گوش ندادند و نبرد و دفاع را آغاز كردند مغيرة بن اخنس كه از حج با شتاب برگشته كه عثمان را حمايت و ياري كند مبارزه كرد (با جماعتي از اتباع خود) و او در آن وقت در اندرون خانه عثمان بود. مبارز
ص: 293
خواست و گفت:
قد علمت ذات القرون الميل‌و الحلي و الانامل الطفول
لتصدقن بيعتي خليلي‌بصارم ذي رونق مصقول
لا استقيل اذ اقلت قيلي
دانست (معشوقه من) آنكه داراي زلف سركج است (قرون- گيسوان بافته كنار افتاده- مايل) او كه داراي زيور و انگشتهاي نرم و ظريف است. (او ميداند كه) من در بيعت دوست خود (عثمان) راستگو (و پايدار و صديق هستم) من داراي شمشير آبدار و صيقل داده شده هستم. من هرگز (از بيعت خود) استعفا نمي‌دهم و كنار نمي‌روم. هرگز پيشواي (رئيس) خود را ترك نمي‌كنم. (تنها نمي‌گذارم).
حسن هم از خانه خارج شد در حاليكه اين بيت را انشاء ميكرد.
لا و دينهم ديني و لا انا منهم‌حتي اسير الي طمار شمام محمد بن طلحه هم خارج شد در حاليكه اين بيت را انشاء مي‌كرد.
انا ابن من حامي عليه باحدورد احزابا علي رغم معد من فرزند كسي هستم كه در احد از او (پيغمبر و دين او) دفاع كرد و بر رغم معد (جد قريش) اقوام را برگردانيد. (گروهها) سعيد بن عاص هم از آن خانه خارج شد در حاليكه ميگفت:
صبرنا غداة الدار و الموت واقف‌باسيافنا دون ابن اروي نضارب
و كنا غداة الروع في الدار نصرةنشافههم بالضرب و الموت نائب ما در واقعه خانه (دار عثمان) شكيبا و پايدار بوديم و حال اينكه مرگ در قبال ما ايستاده و پايدار بود. ما با شمشيرهاي خود از ابن اروي (عثمان) دفاع ميكرديم (ميزديم). ما هنگام سختي و شدت رعب و بيم در خانه آماده ياري بوديم. با آنها
ص: 294
(مخالفين) گفتگو مي‌كرديم در حاليكه مرگ نائب (قائم مقام) آنها بود در زد و خورد (نه با آنها بلكه) با مرك كه نايب آنهاست گفتگو مي‌كرديم.
آخرين كسي كه از خانه خارج شد عبد اللّه بن الزبير بود. او حال عثمان را در آخرين لحظه شرح مي‌داد. ابو هريرة هنگامي كه مردم از دفاع خودداري ميكردند پيش رفت و گفت امروز روزيست كه ضرب و حرب در آن گوارا مي‌باشد.
آنگاه فرياد زد اي قوم. تا كي من بايد شما را بنجات دعوت كنم و شما مرا بدوزخ دعوت كنيد: آنگاه مروان مبارزه كرد و گفت
قد علمت ذات القرون الميل‌و الكف و الانام الطفول
اني اروع اول الرعيل‌بغارة مثل القطا الشليل ترجمه بيت اول گذشت. بيت دوم اين است من پيشاپيش لشكر حمله و (دشمن) مرعوب مي‌كنم با يك حمله ناگهاني مانند مرغاني كه سوي آب هجوم مي‌برند و فرود مي‌آيند. (قطا- كبك). مردي از بني ليث نباع نام بجنگ مروان شتاب كرد. هر دو يك ديگر را با شمشير نواختند. آن مرد مروان را زد و عضو او را ناقص كرد و او با همان نقص مانند فلج بعد از آن زنده ماند (و سلطنت و خلافت كرد).
چون مروان افتاد عبيد بن رفاعه زرقي سوي او رفت كه كار او را بسازد (بكشد) ناگاه فاطمه مادر ابراهيم بن عدي رسيد او دايه مروان بود هم باو شير داده بود و هم بخويشان او بر پيكر بخون آغشته او ايستاد و بمهاجم گفت او مرده است اگر بخواهي از مرده تشفي كني كه بر خلاف جوانمرديست كه پيكر او را پاره پاره كني اين كار زشت است. او هم منصرف شد (بگمان اينكه مرده است). دايه هم مروان را بخانه خود كشيد- فرزندان مروان بعد از آن (كه بخلافت رسيدند) بعنوان وفاداري و حق شناسي هم قدر او را دانستند و هم بفرزند او ابراهيم امارت و حكومت دادند، مغيرة
ص: 295
بن اخنس بن شريق هم آماده مبارزه شد. مردي او را كشت. چون (قاتل) شنيد مردم نام او را (بنيكي) مي‌بردند گفت إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ. عبد الرحمن بن عديس باو گفت ترا چه شده؟ گفت من در عالم رؤيا شنيدم هاتفي ميگفت قاتل مغيرة بن اخنس دوزخي خواهد بود. من بكشتن او دچار شدم.
مردم هم بر خانه (عثمان) از خانه همسايگان فرود آمدند و از خانه عمر بن حزم داخل خانه عثمان شدند تا آنكه خانه عثمان بر آنها تنگ شد در حاليكه محافظين دم در از هجوم آنها اطلاع نداشتند. مردي را خواستند كه كشتن او را بر عهده بگيرد. يكي درخواست را اجابت و داوطلب قتل عثمان شد وارد حجره او شد. باو گفت از خلافت كناره‌گيري كن تا ما ترا رها كنيم. عثمان باو گفت واي بر تو بخدا سوگند من نه در جاهليت و نه در اسلام متعرض ناموس زني نشده و نه در مدت عمرم آواز خوانده و مايل طرب بوده (مرتكب فسق نشده) و نه دست خود را بر عورت خود نهاده‌ام (خلاف عفت كاري نكرده‌ام) و از روزي كه با پيغمبر بيعت كردم مرتكب كار زشت نشده‌ام. من هرگز جامه كه خداوند زيب من نموده از خود نخواهم كند. من هم در جاي خود پايداري مي‌كنم تا خداوند مردم سعادتمند را گرامي بدارد و مردم سيه‌كار را خوار كند. آن مرد بازگشت. از او پرسيدند:
چه كردي؟ گفت؟ بخدا جز كشتن او چيزي ما را نجات نخواهد داد ولي هرگز كشتن او براي ما روا نخواهد بود. مرد ديگري از بني ليث را براي كشتن او وادار كردند. چون باو رسيد پرسيد. اي مرد از كدام طايفه هستي؟ گفت: ليثي (از بني ليث) گفت: هرگز تو كشنده من نخواهي بود زيرا پيغمبر براي تو دعا كرده كه تو حق پيغمبر را در فلان روز حفظ كني (از كشتن من بپرهيزي). تو هم حق پيغمبر را پامال نخواهي كرد.
آن مرد برگشت و از مخالفين جدا شد (راه خود را گرفت و رفت).
ص: 296
مردي از قريش بر او داخل شد. عثمان باو گفت پيغمبر براي تو در فلان روز طلب مغفرت فرموده. تو هرگز خون ناحق نخواهي ريخت. او هم برگشت و ياران خود را ترك نمود. عبد اللّه بن سلام رسيد و آنها را از قتل عثمان نهي و منع كرد و گفت:
اي قوم شمشير خدا را بر خود مسلط مكنيد بخدا سوگند اگر شمشير خدا آخته شود ديگر بنيام نخواهد رفت. واي بر شما سلطان كنوني شما فقط با تازيانه شما را تأديب مي‌كند اگر او را بكشيد بعد از اين سلطان ديگر فقط با شمشير شما را تأديب خواهد كرد (بشمشير توسل مكنيد). واي بر شما مدينه شما بفرشتگان احاطه شده اگر او را بكشيد ملائكه شهر شما را بدرود خواهند گفت. باو گفتند: اي يهودي مادر.
اين كارها بتو نيامده او هم برگشت. آخرين كسي كه بر او داخل شد محمد بن ابي بكر بود رفت و برگشت. عثمان باو گفت: واي بر تو بر خدا غضب مي‌كني؟ آيا من نسبت بتو گناهي دارم مگر اينكه يك حق كه بتو داده شده و من از تو ربودم.
محمد ريش او را گرفت و كشيد و گفت: اي نعثل (نام يك مرد قبطي در مدينه بود و ريش بلند و انبوه داشت عثمان را باو تشبيه مي‌كردند و اين لقب براي عثمان بزشتي ماند) خداوند ترا رسوا كرده. عثمان گفت: من نعثل نيستم. من عثمان و امير المؤمنين هستم. آنها عثمان را چنين لقب داده بودند (يعني نعثل سپس محمد گفت) ديدي كه معاويه و فلان و فلان بكار تو نيامدند (نتوانستند ترا ياري كنند) عثمان گفت: اي برادرزاده من پدر تو نميتوانست ريش مرا بگيرد (كه تو گرفتي) محمد گفت: اگر پدرم مي‌ديد كه تو اين كارها را مي‌كني انكار مي‌كرد و بدتر از اين نسبت بتو مي‌كرد كه از گرفتن و كشيدن ريش تو بدتر بود.
عثمان گفت: من از خداوند نصرت و ياري ضد تو مي‌خواهم. محمد او را ترك كرد و رفت. گفته شده پيشاني او را با يك گرز كه در دست داشت شكافت ولي روايت اولي درست‌تر است.
ص: 297
چون محمد از آنجا برگشت و شكست و خواري عثمان را احساس كردند.
قتيره و سودان بن حمران و غافقي هر سه برخاستند و بر عثمان هجوم بردند. غافقي با يك پاره آهني كه در دست. داشت سر او را نواخت و با پاي خود قرآن را كنار كرد. قرآن چرخيد و دوباره آمد و ميان دو دست عثمان قرار گرفت. (جاي شگفت است يا بايد تصريح كرد كه باور كردني نيست) خون هم بر قرآن چكيد.
سودان هم خواست او را با شمشير بزند كه همسر عثمان خود را انداخت بر او ولي سودان آن زن را با شمشير بر كنار كرد و در آن كشاكش انگشتهاي وي را قطع نمود او پشت كرد و گريخت و ضارب دستي باسفل اعضاء وي برد و گفت: سرين او فربه و سنگين است. آنگاه عثمان را با شمشير زد و كشت.
گفته شده: كنانه بن بشر تجيبي او را كشت. عثمان شبي كه روز بعد در آن كشته شده پيغمبر را در خواب ديد كه باو فرمود: تو نزد ما افطار خواهي كرد. (اين هم بآن ملحق مي‌شود) چون كشته شد خون او بر اين آيه چكيد «فَسَيَكْفِيكَهُمُ اللَّهُ» خداوند (از شر آنها) براي تو كافي خواهد بود. (و اين هم). چند تن از غلامان عثمان هم رسيدند كه او را ياري و حمايت كنند. بعضي از آنها را عثمان از دارائي خود انفاق و آزاد كرده بود چون سودان عثمان را با شمشير زد يكي از غلامان سودان را با تيغ زد و گردن او را بريد و كشت. قتيره جست و غلام را زد و كشت. خانه عثمان را غارت كردند و از آن خانه خارج شدند. در خانه را هم مدت سه روز بر مقتولين بستند چون خارج شدند يك غلام ديگر جست و قتيره را كشت. مردم هر چه آنجا بود ربودند.
زر و زيور زنان را هم بيغما بردند. كلثوم تجيبي گردن بند نائله (همسر عثمان) را ربود كه يكي از غلامان او را كشت.
همه فرياد زدند. بيت المال را غارت كنيد. نگهبانان بيت المال شنيدند.
ص: 298
ترسيدند و گريختند در بيت المال دو جوال (نقد) بود آنها را غارت كردند نگهبانان گفتند: اينها براي مال دنيا شوريده‌اند (نه آخرت و دين). آنها پا بفرار برداشتند مردم مانند موج مضطرب و پشيمان شدند. اما عمرو بن الحمق كه او نه بار حربه را بتن عثمان فرو برد و گفت: سه طعنه در راه خدا و براي خدا و شش طعنه ديگر براي تشفي خود و كينه كه در سينه داشتم. مهاجمين خواستند سرش را ببرند نائله (همسر) و ام البنين خود را بر پيكر او انداختند، شيون كردند روي مردها را نواختند ابن عديس گفت: او را ترك كنيد.
عمير بن ضابئ رسيد. و يكي از دنده‌هاي او را شكست و گفت: پدرم را بزندان افكندي تا در زندان مرد.
تاريخ قتل او در هيجدهم ذي الحجه سنه سي و پنج و روز جمعه و مدت خلافت او دوازده سال بود گفته شده او در ايام تشريق كشته شده (تشريق سه روز بعد از اضحي كه گوشت قرباني را در آن سه روز با اشراق آفتاب خشك و ذخيره ميكنند مقصود دو يا سه روز بعد از عيد كشته شدند هيجدهم). سن او هشتاد و دو سال بود گفته شده هشتاد و هشت سال و باز گفته شده نود يا هفتاد و پنج و يا هشتاد و شش سال بود.
ص: 299

بيان محل دفن عثمان و چه شخصي بر او نماز خوانده‌

گفته شده: نعش عثمان سه روز بدون غسل و دفن مانده بود تا آنكه حكيم بن حزام قرشي و جبير بن مطعم درباره دفن او مذاكره كرده كه بآنها اجازه دفن داده شود. چون مردمي كه بر او شوريده بودند خبر دفن او را شنيدند در ميان راه نشستند كه نعش او را سنگسار كنند عده كمي از خويشان و خانواده او كه ميان آنها زبير و حسن و ابو جهم بن حذيفه و مروان بودند در تشييع جنازه او حاضر شدند بعد از مغرب و آغاز شب نعش او را برداشتند. او را بكنار ديواري معروف بخش كوكب در خارج بقيع نهادند و جبير بن مطعم بر جنازه او نماز خواند گفته شده:
حكيم بن حزام يا مروان بر او نماز خواند.
گروهي از انصار رفتند و مانع نماز شدند ولي بآنها گفته شد كه ممكن است فتنه برخيزد. علي هم كساني را فرستاد كه از سنگسار كردن نعش او منع كنند آنهايي كه در عرض راه براي سنگ اندازي آماده شده بودند با فرمان علي از آن كار منصرف شدند. او را در «حش كوكب» دفن كردند چون خلافت بمعاويه رسيد و غلبه و تسلط يافت دستور داد كه ديوار حايل قبر عثمان و بقيع برداشته شود و آن محل را بگورستان بقيع متصل كنند و مردم را هم وادار كرد كه مرده‌هاي
ص: 300
خود را در آن مكان دفن كنند تا گورستان حقيقي و متصل بقبرستان بقيع بشود آنگاه آن گور بگورستان مسلمين پيوست گفته شده او در بقيع دفن شده بود ولي نزديك بمحل «حش كوكب» و نيز گفته شده علي طلحه و زيد بن و ثابت و كعب بن مالك و جمعي از دوستان او در تشييع جنازه او حاضر شدند. اين هم گفته شده كه او را غسل ندادند و تلقين هم نكردند با همان لباسي كه پوشيده بود دفن كردند.
ص: 301

بيان سيره عثمان‌

حسن بصري چنين گويد: من داخل مسجد شدم عثمان را در حاليكه بر رداء (عبا- روپوش) خود نشسته بود ديدم دو مرد سقا مرافعه داشتند نزد او آمده ما بين آنها داوري كرد. شعبي گويد: عمر نمرد مگر بعد از اينكه قريش از او (رفتار او) بستوه آمدند زيرا آنها را در مدينه جمع و نگاه داشته بود بدين سبب از شورش و آزار آنها آسوده شده بود عمر بآنها مي‌گفت: من بر اين امت مي‌ترسم كه شما در شهرستانها پراكنده شويد و مردم را بشورانيد. اگر يكي از قريش نزد او ميرفت كه اجازه جهاد و غزا را بگيرد باو ميگفت: شما با پيغمبر غزا كرديد و بمراد خود رسيديد بهتر اين است كه شما از دنيا و طلب آن بر كنار باشيد. نه دنيا شما را بپذيرد و نه شما دنيا را بخواهيد.
عمر اين رفتار را نسبت بمهاجرين قريش ميكرد كه از مكه بمدينه مهاجرت كرده بودند ولي نسبت بسايرين چنين نميكرد.
چون خلافت بعثمان رسيد آنها را آزاد گذاشت آنها هم در شهرستانها پراكنده شدند و عثمان در نظر آنها بهتر از عمر محسوب ميشد كه مانع ترقي آنها بود.
گفته شده عثمان تمام مدت خلافت خود امير حاج بود كه حج را ادا مي‌كرد.
ص: 302
او بشهرستانها (امراء شهرها) نوشته بود كه عمال و حكام هنگام حج بملاقات او بيايند كه اگر شكايتي از آنها شده باشد بدان رسيدگي كند و نيز آماده امر بمعروف و نهي از منكر باشند كه او با ضعفاء ضد اقوياء همراهي ميكرد و همواره يار آنها بود (پس آن همه شورش چه بود!) اين در صورتي كه ضعيف مظلوم واقع مي‌شد. گفته شده نخستين منكري (عمل زشتي) كه در مدينه ظاهر شد. كبوتربازي و سنگ اندازي بود كه عبارت از جلاهقات باشد و آن كمان گلوله انداز است (جلاهق كه بصورت جمع آمده معرب گل آهك است و در قرآن هم سجيل آمده كه معرب سنگ گل است و آن عبارت از گلوله‌هاي گل پخته است كه در جنگ بكار مي‌رفت و با فلاخن يا كمان مخصوص انداخته ميشد). عثمان مردي از بني ليث را براي منع آن گماشت كه در هشتمين سال خلافت او بود. آن مرد قفس طيور و كمانهاي گلوله انداز را مي‌شكست.
گفته شده: مردي از سعيد بن مسيب درباره محمد بن ابي حذيفه پرسيد كه چه سببي باعث قيام و شورش او ضد عثمان شده؟ پاسخ داد او يتيم بود و در آغوش عثمان پرورش يافت و بزرگ شد.
عثمان هم ايتام خانواده خود را تكفل و مخارج همه را تقبل مي‌كرد. از عثمان درخواست حكومت كرد عثمان باو گفت: پسرك من! اگر تو لايق بودي بتو حكومت مي‌دادم.
گفت پس بمن اجازه بده كه خود سفر كنم و بطلب روزي بكوشم گفت:
برو هر جا كه ميخواهي. براي او مركب و توشه و خرج سفر فراهم كرد او هم از مصر سر در آورد كه با شورشيان همگنان گرديد. زيرا از حكومت محروم شده بود. گفته شده عمار بن ياسر هم با عتبه بن لهب اختلاف داشت عثمان هر دو را تازيانه زد، بدين سبب ميان خاندان عمار و ابي لهب
ص: 303
نقار افتاد هر دو هم بيكديگر دشنام داده بودند.
گفته شده از سالم بن عبد اللّه درباره محمد بن ابي بكر پرسش شده بود كه بچه سببي محمد بن ابي بكر با شورشيان عثمان را قصد نمود؟ گفت: طمع و غضب. او در عالم اسلام داراي منزلت و مقام بود. بعضي از مردم او را فريب داده مغرور نمودند او هم بخود مي‌باليد و حق هم داشت ولي عثمان حق او را ادا نكرد. اين و آن (طمع و غضب) هر دو جمع شده موجب سركشي و انتقاد و قيام او گرديد و پيش از آن عثمان را مي‌ستود.
گفته شده مردي بعباس بن عبد المطلب استهزاء كرد عثمان او را تازيانه زد.
اين كار را مردم پسنديدند. عثمان هم درباره عباس گفت پيغمبر عم خود را بزرگ و محترم مي‌داشت تحقير او سزاوار نيست. او با رسول اكرم مخالفت كرد ولي بعد پيغمبر از او راضي شد. گفته شده كعب بن حبكه نهدي با نارنجيات بازي مي‌كرد (گلوله اندازي- مانند گل آهك كه گذشت) عثمان شنيد و بوليد نوشت كه او را تازيانه بزند و سخت درد برساند، وليد هم او را زد و تنبيه كرد و نوشته عثمان را براي مردم خواند. در آن نامه چنين نوشته بود. كارهاي جد و جهد شما را گرفته شما هم كارهاي جد را بگيريد و از بازي و تمسخر حذر كنيد. كعب هم از آن تنبيه خشمناك شد كه او هم در عداد شورشيان درآمد قبل از آن بحكومت دماوند منصوب شده بود بوليد در اين خصوص گفت.
لعمري لئن طردتني الي ما التي‌طمعت بها من سقطتي لسبيل
رجعت رجوعي يا ابن اروي و رجعتي‌الي الحق دهرا غال ذلك غول
فان اغترابي في البلاد و جغوتي‌و شتمي في ذات الا له قليل
و ان دعائي كل يوم و ليلةعليك بدمباوند كم لطويل يعني اگر مرا طرد كردي بآنچه خواستي در خورده‌گيري و لغزش من برسي
ص: 304
هرگز راهي نخواهي يافت. (من گناهي ندارم) من از آنچه كرده بودم برگشتم اي فرزند اروي (هم عثمان و هم وليد زيرا مادر هر دو يكي بود). رجعت من سوي حق روزگاري داشت (از قديم بود) خرده‌گيري و اعتراض تو بجا نيست. غول آن اعتراض را ربوده (مثل است و كنايه از فقدان). دربدري و غربت من در بلاد و ناسزا گفتن بمن در راه خدا اندك است (چيزي نيست) نفرين من هر روز و هر شب بشما در دماوند بدرازا كشيده است گفت (راوي قبلي) اما ضابئ بن حارث برجمي كه او در زمان حكومت وليد بن عقبه از انصار سگي بعاريه و امانت گرفته بود كه نام آن سگ قرحان و كارش شكار آهوان بود. آن سگ را پس نمي‌داد انصار سگ را باجبار گرفتند او در مذمت و هجاء آنها گفت
تجشم دوني وفد قرحان خطةتضل لها الوجناء و هي حسير
فباتوا شباعا طاعمين كانماحباهم ببيت المرزبان امير
فكلبكم لا تتركوا فهوامكم‌فان عقوق الامهات كبير يعني نمايندگان قرحان (هيئتي كه براي ربودنش آمده بود) تقبل زحمت و مشقت بسيار نموده و راهي سخت پيموده كه شتر تندرو و راهپيما و بي‌يار در آن راه گم ميشود.
آنها شبانه شكم خود را سير كرده بودند انگار در كاخ مرزبان مهمان بودند. و مرزبان هنگامي كه امير بود بآنها انعام داد (اي هيئت نمايندگان) سگ خود را ترك مكنيد زيرا آن سگ مادر شماست عاق كردن مادر گناه بزرگ است (كبيره).
آنها نزد عثمان از او شكايت كردند عثمان او را تنبيه و حبس كرد تا در زندان مرد. او درباره ترور كردن و تصميم گرفتن بر قتل عثمان چنين گفته بود من خواستم (او را بكشم) و نكردم و ايكاش ميكردم و زنان او را عزادار و دچار
ص: 305
ندبه و زاري مينمودم.
زني (غالبا معشوقه يا آشنا يا يكي از خويشان گفت) ضابئ در زندان جان سپرد.
دريغ بر خصمي كه نتواند بدشمن برسد و انتقام بكشد و آنچه بخواهد انجام دهد.
بدين سبب فرزند او عمير از پيروان ابن سبا (مخالفين عثمان) شد. كميل بن زياد (از شيعيان مشهور) و عمير ابن ضابئ هر دو براي قتل عثمان كمر بستند و راه مدينه را گرفتند كه كار خود را انجام دهند. عمير از تصميم خود منصرف شد ولي كميل جسارت كرده بعثمان رسيد چون جست عثمان سبقت كرد و يك چشم او را زد و او بعقب برگشت و افتاد و نشست و گفت اي امير المؤمنين دچار دردم كردي عثمان گفت تصور كردم تو قاتل (تروريست) هستي و قصد سوء داري گفت هرگز اي امير المؤمنين نه بخدا چنين نيست. عثمان باور كرد و گفت ميتواني از من قصاص بگيري او صرف نظر كرد و عثمان هم از او گذشت و هر دو كه قصد قتل عثمان را داشتند تا زمان حجاج زنده ماندند كه حجاج هر دو را كشت و بعد از اين شرح آن خواهد آمد.
گفته شده عثمان از طلحة بن عبيد اللّه پنجاه هزار (درهم) طلب داشت. روزي طلحه باو گفت: مال تو حاضر است جواب داد كه آن مال تو باشد كه تو صاحب مروت هستي. چون عثمان بمحاصره دشمنان گرفتار شد علي بطلحه گفت ترا بخدا سوگند ميدهم كه مخالفين را از محاصره عثمان پراكنده كن.
گفت هرگز بخدا مگر اينكه بني اميه حق مرا بشناسند و بدهند. عثمان ذو النورين لقب داشت زيرا دو دختر پيغمبر را (يكي بعد از ديگري) گرفته بود.
اصمعي روايت مي‌كند كه عبد اللّه بن عامر قطن بن عوف را بامارت كرمان برگزيد
ص: 306
او با لشكر اسلام رفت كه ناگاه سيل آمد و راه آنها را در يك وادي قطع كرد قطن (و لشكر او) از فوت وقت ترسيدند اعلان كرد هر كه از سيل بگذرد هزار درهم باو خواهم داد.
لشكريان دليري كرده از آن سيل گذشتند عده آنها چهار هزار سپاهي بود و هم بهر يكي از آنها هزار درهم داد كه مجموع عطاي او چهار هزار هزار درهم شده بود ابن عامر از قبول آن مبلغ خودداري كرد. بعثمان نوشت و عثمان جواب داد قبول كن زيرا او اين مبلغ را در راه خدا داده بدين سبب آن بخشش جوائز عبور وادي (سيل) ناميده شد. حسان بن زيد گويد شنيدم علي هنگامي كه مردم را با صداي بلند خطاب و خطبه ميگفت اي مردم شما درباره من و عثمان بسيار گفتگو مي‌كنيد من و او همانيم كه خداوند در قرآن فرمود «وَ نَزَعْنا ما فِي صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ إِخْواناً عَلي سُرُرٍ مُتَقابِلِينَ» ما (خداوند) از سينه آنها هر چه كينه بود بيرون كشيديم آنها برادر هستند كه بر تخت روبروي يك ديگر نشسته‌اند.
ابو حميد ساعدي كه او از مجاهدين بدر و هنگام قتل عثمان دشمن و مخالف بود چنين گفت بخدا ما نخواستيم او را بكشيم. خداوندا من نذر كرده‌ام كه مرتكب گناه نشوم و نخواهم خنديد تا آنكه بلقاي تو اي خداوند نايل شوم. (در حال ماتم باشم).
ص: 307

بيان نسب و صفت و كنيه عثمان‌

اما نسب او كه او عثمان بن عفان بن ابي العاص بن امية بن عبد شمس بن عبد مناف. مادر او اروي دختر كريز بن ربيعة بن حبيب بن عبد شمس بن عبد مناف كه مادر اروي ام حكيم دختر عبد المطلب بود. صفت او چنين است او مردي معتدل.
نه بلند و نه كوتاه. خوش‌رو، در روي او اثر ابله. داراي ريش انبوه و بلند كه ريش او بسيار عظيم بود. گندم‌گون. اصلع كه سرش كم مو بود.
سينه او بسيار پهن بود. ريش سفيد خود را با رنگ زرد خضاب مي‌كرد (حنا يا غير آن) گفته شده اصلع نبود موي سر او هم انبوه بود. گامهاي او بلند و فاصله دار است.
اما كنيه او كه ابو عبد اللّه بود زيرا فرزند او كه از دختر پيغمبر متولد شده بود عبد اللّه نام داشت كه در سن شش سالگي درگذشت. زيرا خروس چشم آن طفل را با منقار زد و زخم كرد و او از آن زخم بيمار شد و وفات يافت وفات او در ماه جمادي الاولي سنه چهار هجري بود گفته شده كنيه او ابو عمرو هم بود.
ص: 308

بيان اسلام عثمان و مهاجرت او

گفته شده: اسلام او از قديم بود پيش از اقامت پيغمبر در خانه ارقم او يكي از مهاجرين حبشه بود كه در دو تاريخ مهاجرت اول و دوم هجرت كرده بود (دو دفعه) در مهاجرت همسر او رقيه دختر پيغمبر همسفر بود.
ص: 309

بيان زنان و فرزندان عثمان‌

او با رقيه و ام كلثوم هر دو دختر پيغمبر ازدواج كرد. رقيه عبد اللّه را زائيد با فاخته دختر غزوان هم ازدواج كرد كه عبد اللّه اصغر را زائيد و او هم درگذشت.
با ام عمر و دختر جندب بن عمرو بن حممه دوسي ازدواج كرد كه عمرو خالد و ابان و عمرو و مريم را زائيد. با فاطمه دختر وليد بن مغيره مخزومي ازدواج كرد و او هم وليد و سعيد و ام سعيد را زائيد. با ام البنين دختر عيينه بن حصن فرازي ازدواج كرد كه عبد الملك را زائيد و او هم مرد.
با رهله دختر شيبه بن ربيعه ازدواج كرد و او عايشه و ام ابان و ام عمرو را زائيد. با نائله بنت فرافصه كلبي ازدواج كرد و او مريم دختر عثمان را زائيد. گفته شده: ام البنين دختر عيينه عبد الملك و عتبه را زائيد. نائله هم عنبسه را زائيد و نيز از او دختر بنام ام البنين داشت كه همسر عبد اللّه بن يزيد بن ابي سفيان بود هنگامي كه عثمان كشته شد در حاليكه چهار زن داشت. نائله و ام البنين دختر عيينه و فاخته دختر غزوان و رملة دختر شيبه ولي او در محاصره (چند روزي قبل از كشته شدن) ام البنين را طلاق داده بود (او در خانه عثمان بود و هنگامي كه دشمنان باو حمله كردند از او دفاع كرد). اينها همسران او در جاهليت و اسلام بودند و آنها هم فرزندان او.
ص: 310

بيان امراء و حكام عثمان‌

حكام و عمال و امراء او در آن سال (كه كشته شد) عبد اللّه بن حضرمي در مكه و قاسم بن ربيعه ثقفي در طائف و يعلي بن منيه در صنعاء (يمن) و عبد اللّه بن ربيعه (در يمن) فرمانده لشكر و عبد اللّه بن عامر در بصره بودند و شخص اخير الذكر هنگام شورش و قتل عثمان از بصره خارج شد و بعد از او عثمان كسي را بامارت بصره منصوب نكرد.
در شام هم معاوية بن ابي سفيان و عامل معاويه در حمص عبد الرحمن و در اردن ابو- الاعور سلمي و در فلسطين علقمه بن حكيم كناني و در دريا (مديترانه) عبد اللّه بن قيس فرازي و ابو الدرداء هم قاضي بود بر حسب روايت بعضي از راويان ولي روايت درست اين است كه او در زمان عثمان وفات يافته بود. در كوفه هم نماينده عثمان براي امامت و پيشنمازي ابو موسي و عامل استيفا در سواد (بين النهرين) جابر بن فلان مزني كه صاحب سده كوفه بود همچنين سماك انصاري و فرمانده سپاه قعقاع بن عمرو بود در قرقيسيا جرير بن عبد اللّه و در آذربايجان اشعث بن قيس كندي و در حلوان عتيبة بن نهاس و در ماه (بلوك نهاوند يا محل ديگر) مالك بن حبيب و در همدان نسير و در ري سعيد بن قيس و در اصفهان سائب بن اقرع و در ماسبذان جيش و در بيت
ص: 311
المال (مدينه) عقبه بن عامر و قاضي القضاة (در مدينه) زيد بن ثابت بودند.
(عتيبة بن نهاس) با تاء دو نقطه بالا و بعد از آن ياء دو نقطه زير و آخر آن باء يك نقطه است. (عيينه بن حصن) با ياء دو نقطه زير و ياء ديگر و آخر آن نون است كه مصغر عين باشد. (نسير) با نون و سين بي‌نقطه تصغير نسر است.
ص: 312

بيان خبر امام جماعت در زمان محاصره عثمان كه پيشنماز مسجد پيغمبر بود

گفته شده: روزي كه عثمان از امامت در مسجد منع شد. سعد بن قرظ كه مؤذن بود نزد علي بن ابي طالب رفت و گفت: چه كسي بايد پيشنماز مردم باشد؟
علي گفت: برو خالد بن زيد را خبر بده كه او امام جماعت باشد آن روز نخستين روزي بود كه ابو ايوب انصاري بدان نام شناخته شد (كسي تا آن روز نميدانست نام ابو ايوب خالد است) او را خبر داد و او پيشنماز شد و چند روزي بامامت مردم نماز خواند. چند روزي پيشنماز بود. گفته شده: علي بسهل بن حنيف امر داده بود كه بامامت نماز بخواند و او پيشنماز شده بود كه در روز اول ذي الحجه تا روز عيد بامامت مردم نماز خواند و بعد از آن هم ادامه داد تا عثمان كشته شد. روايات ديگري هم هست كه مختلف مي‌باشد و پيش از اين هم بآنها اشاره شده بود.
ص: 313

بيان اشعاري كه در آن واقعه گفته شده‌

حسان بن ثابت انصاري گفت:
ا تركتم غزو الدروب وراءكم‌و غزوتمونا عند قبر محمد
فلبئس هدي المسلمين هديتم‌و لبئس امر الفاجر المتعمد
ان تقدموا نجعل قري سرواتكم‌حول المدينه كل لين مذود
او تدبروا فلبئس ما سافرتم‌و لمثل امر اميركم لم يرشد
و كان اصحاب النبي عشيةبدن تذبح عند باب المسجد
ابكي ابا عمرو لحسن بلائه‌امسي ضجيعا في بقيع الفرقد يعني: شما (شورشيان) جنگ و جهاد و غزاي ممالك (راهها- دروب- جمع درب) ترك كرديد و ما را غزا نموديد آن هم نزد قبر محمد؟ بدا باين فكر- هدايت (رهروي) كه هدايت مسلمين باشد و شما (بعكس آن) هدايت شده‌ايد. و بدا بحال بزه‌كار كه عمدا گناه را قصد و تعمد كرده. اگر وارد شويد ما ضيافت و پذيرائي سالاران و بزرگان شما را در پيرامون مدينه شمشيرهاي آبدار كه براي دفاع آماده شده قرار مي‌دهيم. (لغت لين بمعني نرم و گواراست كه مقصود شاعر يكي از دو چيز
ص: 314
است يا طعام حقيقي نرم و گوارا و ذبح شتر فربه كه مذود باشد يا كنايه از شمشير كه براي دفاع ساخته شده «مذود» يا شخصي كه آماده دفاع است «مذود» زيرا اين لعنت كه مذود باشد هم بمعني شتر كه از خوردن علف فربه شده و هم بمعني مدافع است اعم از انسان يا آلت دفاع و ممكن است بمعني حقيقي پذيرائي هم آمده است و اين تحقيق و تفسير فقط براي حفظ امانت ترجمه است و الا مستوجب تفصيل و شرح نمي‌باشد اگر چه گوينده بزرگترين شعراء بوده). اگر هم پشت كنيد و برگرديد. بدا بسفر شما باد كه هر كه امير المؤمنين را قصد كند راه رشد و هدايت را پيدا نمي‌كند. انگار ياران پيغمبر در آغاز شب مانند شترهاي قرباني دم در مسجد ذبح مي‌شدند.
من بر ابا عمرو (عثمان) مي‌گريم كه خوب امتحان داد و در بقيع فرقد غنود.
باز او (حسان) گويد:
ان تمس دار ابن اروي اليوم خاويةباب الصريع و باب محرق خرب
فقد يصادف باغي الخير حاجته‌فيها و يهوي اليها الذكر و الحسب
يا ايها الناس ابدوا ذات انفسكم‌لا يستوي الصدق عند اللّه و الكذب
قوموا بحق مليك الناس تعترفوابغارة عصب من خلفها عصب
فيهم حبيب شهاب الموت يقدمهم‌مستلئما قد بدا في وجهه الغضب يعني: خانه ابن اروي (عثمان) ويران شد. اكنون چنين شده. باب كشته بخون آغشته و باب سوخته و خراب است (بدين نام معروف و خوانده ميشود).
گاهي ميشود طالب كار نيك بمطلب رسيده و در آن خانه (ويران) با نيكي و دعا و شرف روبرو مي‌شود (مقصود آن خانه مركز عبادت و شرف بود). اي مردم نهاد خود را نمايان كنيد (خوب يا بد) هرگز راست يا دروغ بكسان نخواهد بود.
ص: 315
براي اداي حق پادشاه مردم (مليك) با يك نهضت و جهاد مقرون بشتاب كه بسيار سخت و شديد باشد.
با قومي متعصب كه ميان آنها مرد محبوب و گرامي باشد (دلير) و برق مرگ پيشاپيش آنها باشد. آن دلاور و بسته و خشمگين باشد كه غضب از روي وي نمايان است.
باز همو گويد:
من سره الموت صرفا لا مزاج له‌فليأت مأسدة في دار عثمانا
مستشعري حلق الماذي قد شفعت‌قبل المخاطم بيض زان ابدانا
صبرا فدي لكم امي و ما ولدت‌قد ينفع الصبر في المكروه احيانا
لقد رضينا باهل الشام نافرةو بالامير و بالاخوان اخوانا
ان لمنهم و ان غابوا و ان شهدوامادمت حيا و ما سميت حسانا
لتسمعن وشيكا في ديارهم‌اللّه اكبر يا ثارات عثمانا
ضحوا باشمط عنوان السجود به‌يقطع الليل تسبيحا و قرانا يعني هر كه مرگ سره را بدون اينكه بچيز ديگري آميخته شود بپذيرد بيايد بكنام شيران كه خانه عثمان باشد. پوشيده‌اند (شيران) حلقه‌هاي زره مانند خانه‌ها و لانه‌هاي زنبور عسل (كنايه از حلقه‌هاي پيوسته زره كه در اين وصف استعاره شده). آن لباس (زره) را زير و كمانها را روي آن گرفته‌اند و زير آن زره پيكر خود را با جامه‌هاي سفيد ريب داده‌اند. بردبار باشيد كه مادرم و هر كه را مادرم زائيد (خود و برادرانم) فداي شما. گاهي صبر و بردباري در كارهاي سخت مكروه (غير مطلوب) سودبخش مي‌شود. ما اهل شام را كه براي ياري ما نهضت كرده‌اند برادر خود مي‌دانيم و از آن برادري خشنود هستيم. من از آنها (اهل شام) هستم.
خواه آنها حاضر و خواه غايب باشند. تا زنده هستم و تا نام من حسان باشد از آنها
ص: 316
خواهم بود. تو از آنها (اهل شام) شتاب و ياري را در بلاد آنها مي‌بيني و صداي اللّه اكبر و انتقام خون عثمان را مي‌شنوي.
مردي را با موي سفيد (سفيد و سياه مختلط) كشتند و قربان كردند. آن مرد عنوان و نشان سجود (نماز و عبادت) است كه شبها را با تسبيح و قرآن زنده مي‌داشت.
ابو عمر بن عبد البر گويد. اين اشعار را اهل شام هم بر آنها اضافه كرده (جعل و باو منتسب نموده‌اند) كه من نقل آنها را لازم ندانسته‌ام كه نام علي در آنها آمده است و اين بيت از آنهاست:
يا ليت شعري و ليت الطير تخبرني‌ما كان بين علي و ابن عفانا اي كاش مي‌دانستم و ايكاش كبوترها بمن خبر مي‌دادند كه ميان علي و فرزند عفان چه بوده؟ (از عداوت و اختلاف).
وليد بن عقبة بن ابي معيط برادر خود را عمارة تحريك و تشجيع مي‌كرد (براي خونخواهي عثمان) چنين گويد:
الا ان خير الناس بعد ثلاثةقتيل التجيبي الذي جاء من مصر
فان يك ظني يا ابن امي صادقاعمارة لا يطلب بذحل و لا وتر
يبيت و اوتار ابن عفان عنده‌مخيمة بين الخورنق و القصر يعني: بهترين مردم از سه شخص (محمد و ابو بكر و عمر) كسي باشد كه بدست تجيبي كه از مصر آمده بود كشته شده (مراد عثمان) اي فرزند مادرم (برادرم) اي عماره گمان من بتو صدق يابد كينه و انتقام او را (عثمان) مطالبه خواهي كرد او (قاتل كه تجيبي باشد) خون عثمان را بگردن دارد و كينه‌ها و خونخواهي ما پيرامون او ميان قصر و خورنق باو احاطه كرده (كه بايد بكار رود و از او انتقام گرفته شود).
ص: 317
فضل بن عباس باو جواب داده:
ا تطلب ثارا لست منه و لا له‌و اين بن ذكوان الصفوري من عمرو
كما اتصلت بنت الحمار بامهاو تنسي اباها اذ تسامي اولي الفخر
الا ان خير الناس بعد ثلاثةوصي النبي المصطفي عند ذي الذكر
و اول من صلي و صنو نبيه‌و اول من أردي الغواة لدي بدر
فلو رات الانصار ظلم ابن امكم‌بزعمكم كانوا له حاضري النصر
كفي ذاك عيبا ان يشيروا بقتله‌و ان يسلموه للأحابيش من مصر يعني: (خطاب بوليد بن عقبه) آيا بخونخواهي كسي قيام مي‌كني كه بستگي باو نداري. ابن ذكوان تهي دست (پست) كجا و عمرو كجا (مقصود ابو عمرو كه عثمان باشد). نسبت بعثمان مانند نسبت استر بمادر خويش است.
استر مادر خود را نام مي‌برد و پدر خويش را (كه خر باشد) فراموش مي‌كند كه موجب افتخار است (وليد برادر عثمان از مادر او) هان بدان بهترين مردم بعد از سه شخص وصي مصطفي است كه اهل ايمان و خداشناسان او را مي‌شناسند او نخستين كسي بود كه با پيغمبر نماز خواند و او داماد نبي مي‌باشد و او دشمنان گمراه را در جنگ بدر دچار هلاك كرد. اگر انصار بموجب ادعاي شما مي‌ديدند كه فرزند مادر شما (عثمان) مظلوم واقع شده براي ياري و نجات او حاضر مي‌شدند. اين ننگ بس است كه بكشتن او راي بدهند و او را بشورشيان متفرق مصر بسپارند (كه او را بكشند).
ابن ذكوان وليد بن عقبه بن ابي معيط بن ابي عمرو است زيرا نام او ذكوان بن اميه بن عبد شمس بوده كه جمعي از نسب شناسان مي‌گويند ذكوان غلام اميه بوده كه او را بفرزندي قبول كرده بود و كنيه او را ابو عمرو نهاد. مقصود گوينده (شعر) اين است كه تو از بني اميه نيستي كه بخونخواهي عثمان قيام كني،
ص: 318
بعضي از شعراء چيزهاي ديگري بعد از قتل عثمان گفته و سروده‌اند. بعضي مدح و رثا كرده و برخي مذمت و هجا نموده‌اند. بعضي بر او گريه و ندبه كرده و جمعي از قتل او خرسند بوده. اما مادحين او كه حسان و كعب بن مالك بوده همچنين كسان ديگر.
ص: 319

بيان بيعت امير المؤمنين علي بن ابي طالب‌

در همان سال با امير المؤمنين علي بن ابي طالب بيعت شد، در چگونگي بيعت اختلافي هست. گفته شده، چون عثمان كشته شد ياران پيغمبر اعم از مهاجرين و انصار كه طلحه و زبير ميان آنها بودند جمع شده نزد علي رفتند و گفتند: ناگزير مردم بايد پيشوا داشته باشند. گفت: من در كار شما مداخله نميكنم و باين كار (خلافت) حاجت ندارم هر كه را شما انتخاب مي‌كنيد من راضي خواهم شد:
آنها گفتند: جز تو كسي اختيار نمي‌كنيم. چند بار نزد او رفتند و پيشنهاد خود را تكرار و اصرار نمودند. گفت: اين كار را مكنيد آخر كار گفتند: ما كسي را از تو احق و اولي نمي‌شناسيم چه از حيث سابقه و چه از جهت خويشي كه در تو خويش برسول اكرم صلّي اللّه عليه و سلم نزديكتر هستي.
باز هم گفت: چنين مكنيد و آنها گفتند: ما هرگز از تصميم برنمي‌گرديم و بايد با تو بيعت كنيم. گفت: اكنون كه بايد اين كار انجام گيرد در مسجد با من بيعت شود زيرا بيعت من نبايد در خفا انجام گيرد بلكه آشكار باشد. او هنگام
ص: 320
گفتگو در خانه خود بود. گفته شده در حصار و پاي ديوار بني عمرو بن مبذول بود آنگاه سوي مسجد رفت. يك روپوش بر دوش و يك عمامه ابريشم بر سر داشت نعلين خود را در دست گرفته (باحترام مسجد) بر يك كمان تكيه داده بود. مردم با او بيعت كردند و نخستين كسي كه بيعت كرد طلحة بن عبيد اللّه بن بود. حبيب بن ذؤيب نگاه كرد و گفت: انا للّه. نخستين دستي كه براي بيعت دراز شد شل بود. اين كار بسامان نخواهد رسيد زبير هم بيعت كرد (كه هر دو مخالفت و جنگ نمودند) علي بهر دو گفت هر نحو ميل داريد من با شما بيعت كنم يا شما با من بيعت كنيد. هر دو گفتند: نه ما با شما بيعت مي‌كنيم. بعد از آن هر دو گفتند: از بيم جان چنين گفتيم و چنان كرديم زيرا يقين داشتيم كه او با ما بيعت نخواهد كرد آنگاه سوي مكه گريختند كه در آن هنگام چهار ماه از قتل عثمان گذشته بود. سعد بن ابي وقاص را آوردند. علي باو گفت: بيعت كن. گفت: تا مردم بيعت كنند. از من باكي نداشته باش. علي گفت: او را رها كنيد- ابن عمر را آوردند و باو گفتند: بيعت كن.
گفت: نه مگر مردم بيعت كنند. علي گفت: ضامن بده (كه بعد بيعت كني).
گفت: ضامن ندارم. اشتر (مالك) گفت بگذار گردن او را بزنيم. علي گفت او را آزاد بگذاريد من ضامن او هستم. من مي‌دانم كه تو در كودكي و جواني بدخو بوده و هستي.
انصار هم بيعت كردند مگر چند تن حسان بن ثابت و مالك بن كعب از آنها بودند (از مخالفين) همچنين مسلمة بن مخلد و ابو سعيد خدري و محمد بن مسلمه و نعمان بن بشير و زيد بن ثابت و رافع بن خديج و فضالة بن عبيد و كعب بن عجره كه همه از متابعين و هواخواه عثمان بودند (بيعت نكردند) اما حسان كه او شاعر و بي باك و لا ابالي بود. اما زيد بن ثابت كه عثمان او را خزانه‌دار بيت المال كرده بود.
چون عثمان را محاصره كردند گفت:
ص: 321
اي گروه انصار در دو بار يار خداوند باشيد (بار اول پيغمبر را ياري كرديد و بار دوم عثمان را بايد ياري كنيد). ابو ايوب (انصاري) باو گفت ترا ياري نمي‌كند مگر براي اينكه بر عده غلامان تو افزوده باشد (ترا بثروت رسانيد). اما كعب بن مالك كه او را مستوفي صدقه (ماليات) مزينه كرده بود و هر چه او دريافته بود باو بخشيد (مال مسلمين). همچنين عبد اللّه بن سلام و صهيب بن سنان و سلمة بن سلامة بن وقش و اسامه بن زيد و قدامه بن مظعون و مغيرة بن شعبه با او (علي) بيعت نكردند اما نعمان بن بشير كه او انگشتهاي بريده نائله (زن عثمان) را با پيراهن (خون آلود) عثمان را برداشت و بشام گريخت. معاويه آن پيراهن را مي‌افراشت و انگشتها را روي آن مي‌گذاشت كه چون اهل شام آن پيراهن را مي‌ديدند بر كينه و خشم خود مي‌افزودند. بعد از مدتي آنرا برمي‌داشت و پنهان مي‌كرد و چون در اهل شام سستي و كندي احساس مي‌شد عمرو بن عاص بمعاويه مي‌گفت: بچه شتر را بنما تا مادرش بوجد آيد. او باز پيراهن را مي‌افراشت و انگشتهاي نائله را بر آن ميآويخت گفته شده: طلحه و زبير باكراه و اجبار با علي بيعت كردند. گفته شده زبير و صهيب و سلمه بن سلامه هرگز بيعت نكردند.
بنا باعتماد روايت كسيكه مي‌گويد: طلحه و زبير باجبار بيعت كردند چنين گفته شده: چون عثمان كشته شد شهر مدينه پنج روز تحت قدرت و امارت غافقي بن حرب ماند كه پي يك امير مي‌گشتند كه امارت (مسلمين) را قبول كند و كسي قبول نمي‌كرد. طلحه هم پشت ديوار خانه خود پنهان شده بود سعد و زبير هم از شهر خارج شده بودند. بني اميه هم همه گريخته بودند مگر كسي كه قادر بر گريز نبود سعيد و وليد و مروان هم سوي مكه گريختند و ديگران هم بي آنها تن بفرار دادند. مصريها نزد علي رفتند و علي آنها را از نزد خويش راند. كوفيان هم نزد زبير رفتند و او آنها را نپذيرفت. اهالي بصره هم نزد طلحه رفتند و او هم قبول نكرد. همه هم در
ص: 322
قتل عثمان متحد بودند ولي در انتخاب خليفه اختلاف داشتند. نزد سعد فرستادند و او را خواستند (براي خلافت) گفت من و دو فرزند عمر هر دو باين كار نيازي نداريم.
نزد ابن عمر هم رفتند و او بآنها جواب نداد آنها هم متحير و سرگردان شدند بيكديگر گفتند: اگر مردم بشهرهاي خود بازگردند و امام در كار نباشد اختلافي رخ خواهد داد كه موجب بروز فتنه و فساد خواهد بود. اهل مدينه را جمع و احضار نموده بآنها گفتند: اي اهل مدينه! شما اهل شوري هستيد و شما خلافت را ايجاد و مستقر ميكنيد و حكم شما نسبت بملت روا مي‌باشد.
درباره انتخاب مردي كه او را بخلافت منصوب كنيم مطالعه و مشورت كنيد و ما هم مطيع و تابع شما خواهيم بود. يك روز بشما مهلت مي‌دهيم كه بخدا سوگند اگر اين كار را انجام ندهيد ما علي و طلحه و زبير وعده بسياري از شما را خواهيم كشت.
مردم نزد علي رفتند و گفتند: با تو بيعت مي‌كنيم. اين هنگامه را مي‌بيني كه اسلام را دچار كرده و ما ميان تمام اهل شهر شما باين بلا مبتلا شده‌ايم. علي گفت:
مرا بگذاريد و ديگري را پيدا كنيد. زيرا ما در قبال كارهاي گوناگون و اختلافات بسيار واقع شده‌ايم كه دلها بدان كارها گرم و مردم آسوده و فكر و عقل مستقر نخواهد بود. آنها بعلي گفتند: ترا بخدا آيا نمي‌بيني چگونه مبتلا شده‌ايم؟ آيا نميداني كه اسلام چگونه دچار شده؟ آيا از خدا نمي‌ترسي؟ علي گفت: من درخواست شما را مي‌پذيرم و اگر قبول كردم بايد بهر چه خود مي‌دانم و تصميم بگيرم عمل كنم و اگر مرا ترك كنيد (خلافت را ترك مي‌كنم) و يكي مانند شما خواهم بود بلكه نسبت بانتخاب خليفه ديگر از همه فرمانبردارتر و همراه‌تر خواهم بود. آنها بر همين انتخاب متفق و از نزد علي متفرق شدند و روز بعد را براي انجام آن معين و با يك ديگر مشورت كردند و بخود گفتند: اگر طلحه و زبير هم متابعت (و در بيعت) شركت كنند اين كار
ص: 323
پايدار خواهد بود. اهالي بصره حكيم بن جبله را بنمايندگي خود نزد زبير فرستادند و باو گفتند: حذر كن روي خوش باو نشان مده با نماينده خود عده هم فرستادند آنها رفتند و زبير را با قوه و تهديد بشمشير نزد علي بردند و او بيعت كرد. اشتر (مالك) با عده نزد طلحه فرستادند او رسيد و طلحه باو گفت: مهلت بده ببينم مردم چه خواهند كرد؟ او طلحه را رها نكرد او را سخت كشيد و او هم بر منبر نزد علي رفت (كه علي بر منبر بود) و بيعت نمود. زبير مي‌گفت يكي از دزدان و راهزنان عبد قيس (طايفه) نزد من آمد (مرا كشيد) من در حاليكه شمشير را حواله گردنم كرده بود بيعت كردم اهالي مصر هم از اين رفتار خرسند بودند (كه بيعت انجام گرفت) زيرا اهل مدينه بر اين كار اجماع كرده بودند (علي را بخلافت منصوب كردند). اهل كوفه و بصره هم مطيع و تابع اهل مصر بودند و بدان سبب نسبت بطلحه و زبير بدبين و خشمگين شده بودند (كه چرا در بيعت تعلل نمودند) روز جمعه كه روز بعد از تصميم بود مردم در مسجد تجمع نمودند و علي رسيد و بر منبر صعود كرده فرمود: ايها الناس هشيار باشيد و بدانيد كه كار شما (خلافت) حق كسي نيست مگر كسي كه شما اختيار و نصب كنيد. ما ديروز بر يك امر تصميم گرفتيم و با همان تصميم از يك ديگر جدا شديم (كه امروز انجام گيرد) و من اين كار را اكراه دارم و شما اصرار كرديد. شما تصميم گرفتيد كه من امير شما باشم و در رأس كار قرار بگيرم. بدانيد من همه چيز را در دست نخواهم گرفت مگر كليدهاي اموال شما (نه خود اموال) و من حق گرفتن يك درهم از مال شما را نخواهم داشت مگر باطلاع شما اگر با چنين وضعي راضي هستيد من براي انجام اين كار مي‌نشينم وگرنه بر كسي ايراد و اعتراض نخواهم داشت كه مرا ترك كند (و خلافت را بديگري واگذار نمايد) آنها گفتند ما بهمان تصميمي كه ديروز گرفته و از تو جدا شديم باقي هستيم. علي گفت. خداوندا! گواه باش چون طلحه را آوردند كه بيعت كند گفت: من باجبار و اكراه بيعت مي‌كنم.
ص: 324
بيعت كرد. دست او شل بود. مردي كه طالع بين بود (يا بدون مقدمه تفأل كرد) گفت إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ.
نخستين دستي كه بيعت كرد ناقص بوده اين كار هرگز باتمام نخواهد رسيد. زبير را هم با مانند آن حال (طلحه) كشيدند او هم بيعت كرد درباره چگونگي بيعت زبير روايات مختلف است بعد از آن گروه ديگري را كشيدند كه از بيعت خود داري كرده بودند آنها هم بيعت كردند ولي باين شرط و عبارت ما با تو بيعت مي‌كنيم بشرط عمل بكتاب خداوند (قرآن) كه ما بين اشخاص دور و نزديك و عزيز و ذليل يكسان انجام گيرد. علي هم آن شرط را قبول كرد. باز سر رشته كار بدست اهل مدينه افتاد انگار همانطور كه بودند (صاحب امر و نهي) و پس از آن (بيعت) همه پراكنده شده بخانه‌هاي خويش رفتند.
بيعت علي در روز آدينه پنج روز از ماه ذي الحجه انجام گرفت ولي مردم تاريخ بيعت را از روز قتل عثمان يا اندكي قبل از آن دانسته‌اند (در تاريخ آن تقديم و تأخير شده).
نخستين خطبه علي بعد از انجام كار خلافت اين بود:
پس از حمد و ثناي خداوند گفت: خداوند براي راهنمائي مردم كتابي نازل كرده كه در آن نيكي و بدي بيان شده شما بكار نيك بپردازيد و از كار بد بپرهيزيد.
واجبات و فرايض را انجام دهيد كه خداوند شما را ببهشت خواهد برد. خداوند بعضي چيزها را حرام كرده كه بر شما پوشيده نيست. احترام مسلمان را بر مسلمان ديگر برتر از همه چيز فرموده. حقوق مسلمين را با اخلاص و توحيد تأي‌يد نموده مسلمان كسي باشد كه مسلمين از آزار زبان و دست او آسوده و در امان باشند (سالم باشند). خون يك فرد مسلمان نبايد ريخته شود و روا نخواهد بود مگر در واجبات بكارهاي سودمند عمومي شتاب كنيد و بدانيد مرك بدنبال شما خواهد بود. مردم
ص: 325
پيش هستند رستاخيز در پس شماست و زود بدنبال شما مي‌آيد و مي‌رسد، بارهاي خود را (از گناه) سبك كنيد كه سبكباران زودتر بمقصد خواهند رسيد زيرا مردم همه منتظر عاقبت كار خود هستند. اي بندگان خدا از خدا بترسيد و بلاد و عباد خداوند را رعايت كنيد.
شما مسئول همه چيز هستيد حتي نسبت باراضي و بهائم بطاعت خداوند عز و جل مبادرت و از معصيت حذر كنيد. اگر خير و نيكي را ديديد سوي آن شتاب كنيد. چون از خطبه خود فراغت يافت و هنوز روي منبر بود پيروان ابن سبا (شرح آن گذشت) گفتند:
خذها اليك و احذرن ابا الحسن‌انا نمر الامر امرار الرسن
صولة اقوام كاشداد السفن‌بمشرفيات كغدران اللبن
و نطعن الملك بلين كالشطن‌حني يمرن علي غير عنن يعني: بگير (خلافت را) اي ابا الحسن ولي بپرهيز زيرا ما كارها را مانند رسن (طناب) تاب مي‌دهيم و محكم مي‌كنيم صولتي داريم مانند صولت اقوام سخت و چون قبضه شمشير كه با رشته‌هاي پست محكم بسته شده (كنايه از اتحاد و ايجاد قوه كه عبارت و تشبيه و استعاره در ترجمه خالي از اشكال نيست زيرا سفن عبارت از قبضه بسته و محكم شده) داراي شمشيرهائي مانند جويهاي شير (سفيد و صيقل داده شده و آبدار بجوي شير تشبيه شده).
ما پادشاه (ملك) با نيزه‌هاي نرم كه مانند طناب است (قابل پيچ و خم) نيزه پيچ مي‌كنيم (طعن) تا آنكه نيزه كارگر شود بدون عجز و ناتواني.
علي گفت (در صحت آن شك داريم زيرا براي علي شعري ثابت نشده جز دو بيت و ديوان منتسب بعلي مجعول است).
اني عجزت عجزه لا اعتذرسوف اكيس بعدها و استمر
ص: 326 ارفع من ذيلي ما كنت اجرو اجمع الامر الشتيب المنتشر
ان لم يشاغبني العجول المنتصران تتركوني و السلاح يبتدر يعني من عاجز شدم و از عجز خود عذر نمي‌خواهم بعد از آن محتاط و خردمند و مدبر خواهم بود و اين حال رو بدوام و استمرار خواهد آورد. من داماني را كه مي‌كشيدم (با تبختر) جمع كرده بالا خواهم كشيد. كارهاي پريشان و پراكنده را جمع خواهم كرد و بسامان خواهم رسانيد اگر غوغاي پيروزمندان شتابگر مرا با سرعت دچار نكند. و اگر مرا بحال خود بگذاريد آن هم هنگامي كه اسلحه بكار رود و مبادرت كند. (شورش واقع شود).
علي بخانه خود برگشت كه طلحه و زبير با جمعي از ياران بر او داخل شدند و گفتند اي علي ما (در بيعت خود) شرط كرده بوديم كه حد اجرا شود. اين قوم در كشتن اين مرد (عثمان) شركت كرده و خود را دچار انتقام كرده (مستوجب حد و قصاص مي‌باشند). علي گفت اي برادران من در آنچه شما دانسته‌ايد نادان نيستم ولي من نسبت بقومي كه بر ما غالب و مالك همه چيز ما شده چه مي‌توانم بكنم. بر آنها قادر نمي‌باشيم. اينك آنها مسلط هستند. غلامان شما هم با آنها همراهي و شركت كرده اند. اعراب هم بآنها پيوسته‌اند. هر چه مي‌خواهند نسبت بشما حكم و تحكم مي‌كنند. آيا براي اجراي عقيده و اراده شما چاره هست؟ گفتند. نه. گفت بخدا سوگند من غير از عقيده شما راي و عقيده ديگري ندارم. اين كار (قتل و غارت بع بدون حق) همواره مستعد خواهد بود زيرا شيطان كاري را كه شروع مي‌كند. ادامه مي‌دهد و اين فتنه از اين سرزمين زايل نخواهد شد.
هميشه در حال جنبش است و بهر چيزي كه دست زده مي‌شود موجب ازدياد شورش و انقلاب و فساد خواهد شد زيرا يك دسته معتقد بعقايد شما هستند و دسته ديگر مخالف وضع شما مي‌باشند و دسته ديگر هم نه باين و نه بآن بهيچ يك از عقايد طرفين
ص: 327
اعتقاد و ايمان ندارند.
پس مردم در حال تفرقه و اختلاف و كشاكش هستند بگذاريد مردم آرام بگيرند و دلها بجاي خود قرار گيرد تا حقوق احقاق شود. شما هم آرام و منتظر پيش آمد و سرنوشت باشيد كه عاقبت چه خواهد بود. كارها بر قريش سخت شد.
نمي‌توانستند از مدينه خارج شوند و كارها را بحال خود (در هرج و مرج) بگذارند چيزي كه موجب تحريك و تهييج شده بود مهاجرت و فرار بني اميه بوده كه چون از شهر خارج شدند شروع بتحريك و تبليغ نمودند. مردم هم چند دسته مختلف شدند بعضي عقيده علي را (در آرامش) تاييد مي‌كردند و بعضي مي‌گفتند ما بايد بواجب خود قيام و وظيفه ديني را (در قصاص و انتقام) انجام دهيم. اين كار نبايد تأخير شود بخدا علي در راي خود مستقل (مستبد) مي‌باشد. وجود او ضد قريش سخت‌تر از دشمنان است. علي شنيد و مردم را جمع و خطبه نمود. در سخن خود آنها را ستود و اعتماد و احتياج خود را نسبت بآنها شرح داد. او گفت: من مرامي غير از مرام شما ندارم. من با هر قوه كه داريد مدافع و حامي شما (از دشمنان و مخالفين و اقوام غير قريش) خواهم بود خواهم بود.
من در اين كار فقط اجر و ثواب خداوند را مي‌خواهم. دستور داد جار بكشند كه: هر بنده بايد نزد مولاي خود برگردد وگرنه بكيفر خواهد رسيد (از عهد و ذمه خارج مي‌شود). پيروان ابن سينا (كه شرح آن گذشت) و اعراب بدوي از آن اعلان سخت رنجيدند و گفتند: ما بعد از اين دچار همين دستور خواهيم شد (ما هم بكيفر خواهيم رسيد) قادر بر دفاع از خود نخواهيم بود.
بعد از آن علي فرمود اي مردم اعراب باديه‌نشين را از ميان خود برانيد كه بمحل خود برگردند. پيروان سبا از اجراء اين فرمان تخلف و تمرد كردند.
اعراب هم بآنها پيوسته از آنها پيروي و اطاعت نمودند. علي هم بخانه خود
ص: 328
رفت. طلحه و زبير و گروهي از ياران پيغمبر هم نزد او رفتند. علي فرمود انتقام خود را بگيريد و از قاتلين قصاص بكنيد.
آنها گفتند: آري اين مردم تمرد كرده خودسر شده‌اند بخدا فردا بدتر خواهند كرد و بر خودسري خود خواهند افزود. علي گفت (تمثل باين بيت كرد).
و لو ان قومي طاوعتني سراتهم‌امرتهم امرا يديخ الاعاديا يعني اگر قوم من و بالاخص سران و سالاران آنها مطيع باشند من بآنها امر مي‌دادم و آن امر دشمنان را سرگردان و پريشان خواهد كرد.
طلحه گفت بگذار من ببصره بروم كه ناگاه خيل آنها بتو خواهد رسيد.
زبير هم گفت بگذار من بكوفه بروم كه ناگاه با سواران خواهم آمد. علي گفت بگذاريد من فكر و مطالعه كنم. گفته شده ابن عباس گويد من بعد از قتل عثمان هنگامي كه از مكه مراجعت مي‌كردم نزد علي رفتم.
مغيرة بن شعبه را ديدم با علي خلوت كرده بود. از او پرسيدم (از علي) اين مرد بتو چه گفت؟ علي فرمود در نخستين بار (خلوت كرديم) بمن گفت بر من واجب است كه نسبت بتو اطاعت كنم و در عين اطاعت نصيحت هم بدهم تو بقيه مردم (ياران پيغمبر) هستي با راي و تدبير مي‌تواني آينده را حفظ و نگهداري كني و اگر امروز فرصت را از دست بدهي آينده را هم از دست خواهي داد. معاويه و ابن عامر و ساير عمال و امراء عثمان را بحال امارت خود بگذار تا بيعت آنها محقق و مسلم شود و مردم هم آرام شوند آنگاه هر كه را خواستي عزل كني بآساني عزل خواهي كرد علي گفت (بابن عباس) من نصيحت او را نپذيرفتم و گفتم من هرگز در دين خود دو روئي و مكر نمي‌كنم و پستي و دنائت را مايه خود قرار نمي‌دهم.
گفت اگر نصيحت مرا تماما نمي‌پذيري معاويه را بامارت خود باقي بگذار
ص: 329
زيرا او جسور است و اهل شام هم مطيع او مي‌باشند تو هم در ابقاء او عذر و حجت داري زيرا عمر بن الخطاب او را امير شام كرده بود. گفتم نه بخدا هرگز من معاويه را و لو براي دو روز بامارت خود باقي نخواهم گذاشت. مغيرة از نزد من رفت و بعد آمد و گفت من در عقيده نخستين خود اشتباه كرده بودم من در نخستين بار چنين گفته بودم و چنان و تو هم با من مخالفت كردي و نپذيرفتي فكر كردم و ديدم حق با تست هر چه تصميم مي‌گيري اجرا كن: آنها را عزل كن.
اشخاصي را بجاي آنها بگذار كه طرف اعتماد باشند كه خداوند براي تو بهترين ياور خواهد بود. آنها هم كوچكتر از اين هستند كه بتوانند مخالفت كنند. ابن عباس گويد من بعلي گفتم او در آغاز كار بتو نصيحت داد و حقيقت را گفت و در دومين بار خيانت كرد. علي پرسيد چگونه او نصيحت كرد؟ گفتم. معاويه و اتباع او اهل دنيا هستند.
هر كه دنياي آنها را حفظ كند مورد قبول و اطاعت آنها واقع مي‌شود از هيچ چيز باكي ندارند. هر كه مي‌خواهد بر سر كار باشد ولي اگر آنها را از دنياي خود بركنار كني خواهند گفت علي بدون تشكيل شوري بخلافت رسيده. علي هم عثمان را كشته (در كشتن او مداخله كرده چنانكه گفتند) آنگاه ضد تو تحريك خواهند كرد اهل شام و اهل عراق ضد تو خواهند شوريد. من از اين هم حذر دارم كه طلحه و زبير هم ضد تو قيام كنند. من عقيده دارم كه تو معاويه را بامارت خود باقي بگذاري تا بيعت كند آنگاه قلع و قمع او را من بر عهده خواهم گرفت و او را از مقام خود بركنار خواهم كرد.
علي گفت بخدا جز شمشير (جنگ) چيزي باو نخواهم داد آنگاه باين بيت شعر تمثل كرد
و ما ميتة ان متها غير عاجزبعار اذا ما غالت النفس غولها
ص: 330
يعني مرگي كه بدون عجز (و ذلت) مي‌رسد ننگ نيست آن هم هنگام رسيدن اجل و وقوع هلاك.
من (ابن عباس) گفتم اي امير المؤمنين تو مرد شجاع هستي ولي در جنگ راي و سياست و تدبير نداري، آيا نشنيدي كه پيغمبر مي‌فرمود جنگ عبارت از خدعه است؟
گفت آري. گفتم بخدا اگر از من بپذيري. من آنها را چنان حيران و گرفتار خواهم كرد كه هر چه در آخر كار بدان دچار شوند با آغاز كار تطبيق نمي‌شود (اول مهر مي‌بينند و آخر خشم) و در چنين تدبيري كه بر عهده من است هيچ نقص و ايراد متوجه تو نخواهد شد. علي گفت اي ابن عباس؟ من نمي‌توانم با كارها و خدعه تو يا معاويه موافقت كنم. (من باين حيله‌ها تن نمي‌دهم). ابن عباس گويد من باو (علي) گفتم: از من اين تدبير را بپذير و تو خود برو در ملك خود در ينبع زيست كن و در خانه را بر خود ببند. زيرا اعراب مي‌شورند و جولان مي‌دهند و بعد ناگزير چاره را بوجود تو منحصر مي‌كنند و جز تو كسي شايسته نمي‌يابند (براي خلافت) بخدا سوگند اگر اكنون با آنها موافقت و قبول كني فردا مردم خواهند گفت، تو در قتل عثمان شريك بودي. علي از من قبول نكرد و گفت تو بمن پيشنهاد مي‌كني و نصيحت مي‌دهي و من از قبول آن خودداري مي‌كنم. اگر من مطيع تو نباشم تو خود مطيع من باش. گفتم اطاعت مي‌كنم اگر بدانم اطاعت من بسود تو خواهد بود. علي باو (ابن عباس) گفت تو بايد بروي بشام كه من امارت شام را بتو واگذار مي‌كنم ابن عباس گفت اين فكر موافق تدبير و سياست نيست زيرا معاويه از بني اميه و پسر عم عثمان و از طرف او امير باشد من اطمينان ندارم كه اگر بروم معاويه بخونخواهي عثمان گردنم را نزند. كمترين كاري كه ممكن است بمن بكند بزندان خواهد سپرد آنگاه بسبب خويشي من
ص: 331
نسبت بتو بر من تحكم كند و آزارم بدهد، ولي تو بمعاويه بنويس و او را اميدوار كن و باو وعده حفظ امارت و مقام بده. گفت نه بخدا چنين نخواهم كرد اين راي و عقيده را نمي‌پذيرم. مغيره هم هميشه مي‌گفت من بعلي نصيحت كردم و چون از من قبول نكرد او را فريب دادم و خيانت كردم آنگاه مغيره او را مفارقت و مدينه را ترك كرد و راه مكه را گرفت.
ص: 332

بيان حوادث ديگر

در همان سال كه سال سي و پنج هجري بود- قسطنطين بن هرقل با هزار كشتي ممالك اسلامي را قصد نمود.
زيرا خبر قتل عثمان و انقلاب داخلي را شنيده بود. آن همه كشتي دچار طوفان شد همه غرق شدند و قسطنطين نجات يافت و بصقليه پناه برد (سيسيل) در آن جزيره براي او يك گرمابه ساختند و او را داخل گرمابه برده همانجا كشتند و گفتند تو باعث هلاك مردان ما شدي ابو جعفر (طبري) گويد: اين همان قسطنطين است كه در جنگ صواري مسلمين او را شكست دادند. آن جنگ در سنه سي و يك بود و قتل او در صقليه در همين سال رخ داد. هر چند كه در تاريخ قتل او اختلاف است ولي اگر طبري تصريح نمي‌كرد كه كشتي‌ها در سنه سي و پنج غرق شده معلوم نميشد كه او در همان تاريخ بقتل رسيده است.
در همان سال و در خلافت عثمان اوس بن خولي انصاري درگذشت و باز در خلافت عثمان جلاس بن سويد انصاري كه از منافقين عهد پيغمبر بود هلاك شد. اگر چه او توبه كرده و توبه او هم خوب و مقبول بود. در همان سال نوفل بن حارث بن
ص: 333
عبد المطلب كه لقب «ببه» داشت وفات يافت و در آخر آن سال حكم بن ابي العاص كه پدر مروان و عم عثمان بود هلاك شد، حبان بن منقذ انصاري پدر يحيي بن حيان با فتح حاء بي‌نقطه و باء يك نقطه هم در همان سال درگذشت. همچنين عبد اللّه بن قيس بن خالد انصاري كه گفته شده قبل از آن در جنگ احد شربت شهادت را نوشيده بود (نه در زمان عثمان). در خلافت او (عثمان) قطبه بن عامر انصاري درگذشت. او از ياران عقبه (نخستين بيعت انصار) و مجاهدين بدر بود. در خلافت او زيد بن خارجه انصاري هم مرد كه پس از مرگ سخن گفته بود (!). در همان سال معبد بن عباس بن عبد المطلب در افريقا كشته شد. گفته شده: او در زمان علي وفات يافت (كشته نشده). در آن سال مطيع بن اسود عدوي درگذشت او در روز فتح مكه اسلام آورده بود. در خلافت عثمان نعيم بن مسعود اشجعي درگذشت. گفته شده او در (زمان علي) جنگ جمل با برادر خويش مجاشع بن مسعود كشته شد.
در خلافت او عبد اللّه بن حذاقه سهمي كه از مجاهدين بدر و شوخ و اهل مطايبه بود درگذشت. عبد اللّه بن ابي ربيعه مخزومي پدر عمر شاعر (مشهور) هم در آن سال هلاك شد. او از يمن براي ياري عثمان بمدينه رفته بود كه در عرض راه از مركب خود افتاد و مرد. ابو رافع غلام پيغمبر هم در آن سال وفات يافت. گفته شده در خلافت علي درگذشت و اين روايت اصح ميباشد.
در خلافت او ابو سبره بن ابي رهم عامري از عامر بن لؤي كه از مجاهدين بدر بود درگذشت. هاشم بن عتبة بن ربيعه كه خال (دائي) معاويه و در روز فتح مكه اسلام آورده و مرد نيكي بود در آن سال زندگاني را بدرود گفت. ابو الدرداء (از ياران) هم وفات يافت گفته شد بعد از آن تاريخ بود ولي روايت اولي اصح است.
ص: 334

سنه سي و شش‌

بيان رفتن امراء و عمال علي و آغاز مخالفت معاويه‌

در اين سال علي امراء و حكام و عمال خود را بشهرستانهاي مختلف فرستاد.
عثمان بن حنيف را بامارت بصره و عمارة بن شهاب را بحكومت كوفه منصوب نمود.
شخص اخير از مهاجرت (هجرين پيغمبر) بشمار مي‌آمد. عبيد اللّه بن عباس را هم بيمن فرستاد. مصر را هم بقيس بن سعد سپرد. امارت شام را بسهل بن حنيف واگذار كرد اما سهل سوي شام روانه شد تا بتبوك رسيد. سواران (معاويه) باو احاطه كرده پرسيدند: تو كيستي؟ گفت: من امير هستم. پرسيدند: امير كجا هستي؟ گفت:
شام. گفتند: اگر عثمان ترا فرستاده كه مرحبا و اگر ديگري بتو امارت داده برگرد. گفت: مگر نشنيده‌ايد چه واقع شده؟ گفتند: شنيديم و خبر داريم (قتل عثمان). او ناگزير نزد علي برگشت. اما قيس بن سعد چون «بايله» رسيد. سواران باو احاطه كرده از او پرسيدند: تو كيستي؟ گفت: من يكي از اتباع پراكنده عثمان هستم (نخواست بگويد از اتباع علي). ميخواهم بياران او ملحق شوم. باو راه دادند و او توانست وارد مصر شود. نام او را پرسيدند گفت:
ص: 335
قيس بن سعد. چون وارد مصر گرديد مردم سه دسته شدند. يك دسته باو گرويدند و متابعت كردند. يك دسته ديگر در محل «خربنا» قرار گرفتند و گفتند: اگر از كشندگان عثمان قصاص گرفته آنها را بكشند ما با شما خواهيم بود و گر نه كه بحال خود خواهيم بود تا مرام ما حاصل شود. دسته ديگر گفتند ما منتظر برادران خود خواهيم بود. (كسانيكه از مصر براي قتل عثمان رفته بودند) اگر علي از آنها انتقام نكشد و قصاص نگيرد از علي متابعت و بيعت خواهيم كرد و داخل جماعت موافقين خواهيم شد. قيس هم صورت اختلاف را بعلي نوشت.
اما عثمان بن حنيف كه بدون مقاومت وارد بصره شد. ابن عامر را هم در حال خودداري از جنگ و مخالفت ديد. مردم هم چند فرقه و دسته شدند. بعضي متابعت و مطاوعت جماعت كردند (اكثريت) بعضي گفتند: ما منتظر مي‌شويم كه نتيجه اقدام اهل مدينه را بدانيم و هر چه آنها ميكنند ما هم خواهيم كرد.
اما عمارة بن شهاب (والي كوفه) چون بمحل «زباله» رسيد طليحة بن خويلد را ديد كه بخونخواهي عثمان قيام كرده بود.
او مي‌گفت: دريغ بر كاري كه من بر آن آگاه نشده و بمنع آن موفق نگرديده‌ام (قتل عثمان). قيام او مصادف با مراجعت قعقاع شده بود كه قعقاع براي نجات عثمان مدينه را قصد كرد و خبر قتل عثمان باو رسيد كه از نيم راه برگشت چون او (طليحه) عماره را ديد باو گفت: برگرد و گر نه گردن ترا خواهم زد زيرا اين مردم (اهل كوفه) غير از امير خود (كه در زمان عثمان بود) ديگري را نميخواهند عماره هم برگشت و بعلي خبر داد عبيد اللّه بن عباس هم بيمن رفت. يعلي بن منيه هر چه توانست ماليات را جمع و اخذ كرد و راه مكه را گرفت و رفت كه با مال (بسيار) وارد مكه شد. عبيد اللّه هم وارد يمن شد. چون سهل بن حنيف از شام (نا اميد)
ص: 336
برگشت و از همه جا خبر (تمرد) رسيد علي طلحه و زبير را نزد خود خواند و گفت: كاري كه من شما را از وقوع آن برحذر ميكردم واقع شده هر چه هم رخ داده تسويه نخواهد شد مگر با كندن ريشه آن فتنه هم مانند آتش سوزان است هر چه بيشتر بماند بيشتر ميسوزاند. هر دو گفتند: بما اجازه بده كه از شهر مدينه خارج شويم كه يا رستگار شويم يا ما را بحال خود آزاد بگذاري. گفت: من اين كار را نيك و محكم در دست مي‌گيرم (كار خلافت) اگر ديدم نمي‌توانم «آخر الداء الكي» كه ناگزير آخر علاج را كه داغ كردن باشد (جنگ) بكار خواهم برد. ابو موسي پاسخ داد كه اهل كوفه مطيع هستند و بيعت خواهند كرد اگر چه بعضي خشنود هستند و جمعي اكراه دارند. علي بر اوضاع اطلاع حاصل كرد انگار از نزديك خود شاهد و ناظر احوال بوده. پيك علي نزد ابو موسي معبد اسلمي بود و رسول او نزد معاويه سبره جهني كه نزد معاويه رفت ولي معاويه باو پاسخ نداد. هر چه اصرار كرد و از او جواب خواست سودي نبخشيد معاويه اين شعر را بجاي پاسخ مي‌خواند:
ادم ادامة حصن او اخذا بيدي‌حربا ضروسا تشب الجزل و الضرما
في جاركم و ابنكم اذ كان مقتله‌شنعاء شيبت الاصداع و اللمما
اعيا المسود بها و السيدون فلم‌يوجد لنا غيرنا مولي و لا حكما يعني محاصره و تحصن را ادامه بده يا دستم را بگير و جنگي سخت (دندان دار كه همه چيز را بخورد) بر پا كن كه آتش آن تر و خشك را بسوزاند. ميان همسايگان و فرزندان شما كه در همانجا قتل او (عثمان) رخ داده يك واقعه سخت و زشت رخ مي‌دهد كه موي سرها را سفيد خواهد كرد. در آن هنگام خواجه و بنده از خاموش كردن (آتش فتنه) آن عاجز خواهند ماند آنگاه ما جز از ميان خود حاكم و سرور نخواهيم يافت.
ص: 337
چون مدت سه ماه از قتل عثمان گذشت در ماه صفر معاويه مردي از بن عبس كه قبيصه نام داشت نزد خود احضار و يك طومار باو داد كه از طرف معاويه بعلي برساند و آن طومار بسته و مهر شده بود. باو دستور داد كه اگر وارد مدينه شدي گوشه طومار را بدست بگير و آنرا بهمه نشان بده (كه بدانند تو حامل نامه معاويه هستي). باو هم تعاليم و دستورهاي ديگري داد. او را با نماينده علي روانه كرد كه هر دو با هم وارد مدينه شدند و ورود آنها در ماه ربيع الاول بود. در غره آن ماه بود. آن مرد عبسي همانطور كه معاويه باو دستور داده بود. گوشه طومار را در دست داشت و آنرا بهمه مينمود. مردم دانستند كه معاويه اعتراض دارد. نماينده بر علي وارد شد و طومار را داد: علي ختم و مهر آنرا برداشت و باز كرد. آن طومار سفيد بود حتي يك حرف در آن نوشته نشده.
علي از آن نماينده پرسيد پشت سرت چه بود. گفت آيا امان دارم كه بگويم علي گفت آري امان داري، رسول هرگز كشته نميشود.
گفت آنچه پشت سر گذاشتم شورش مردم است كه هرگز راضي نخواهند شد تا آنكه قاتلين قصاص بشوند و انتقام بكار آيد.
گفت از كه؟ (از چه كسي انتقام گرفته شود؟) گفت از رگ گردن تو (بعلي خطاب كرد). من پشت سر خود شصت هزار پير گذاشته‌ام كه همه براي قتل عثمان ميگريند. آنها پيراهن (خون آلود) عثمان را افراشته زيرا آن زاري ميكنند. پيراهن عثمان را بر منبر دمشق كشيده‌اند. علي گفت آيا خون عثمان را از من مطالبه ميكنند؟ مگر نه اين است كه منهم بخونخواهي عثمان قيام كرده ام و منهم مانند او مظلوم واقع شده‌ام؟ خداوندا من از خون عثمان نزد تو بري هستم بخدا سوگند كشندگان عثمان (با اين كار كه معاويه كرده) نجات يافتند (گناه را بمن بسته). مگر آنكه خداوند نخواهد كه آنها نجات يابند.
ص: 338
او خواست (معاويه) كاري كند (كه قاتلين را بكشد) ولي بعكس رشته را از دست داد (و بديگري تهمت زد). نماينده گفت آيا باز در امان هستم علي گفت در امان هستي.
آن مرد عبسي خارج شد كه ناگاه پيروان ابن سبا فرياد زدند اين سگ نماينده سگان است او را بكشيد. نماينده فرياد زد اي قبيله مضر (استغاثه بقبيله خود كرد و گفت يا آل مضر) اي قبيله قيس اي سواران تيرانداز. بخدا سوگند سپاهي بجنگ شما خواهد آمد كه چهار هزار اخته (خواجه) همراه دارد. خود مي‌توانيد بدانيد كه عده مردان نر چه اندازه فزون از حد و مرز ميباشد. بر او شوريدند و او را ميان گرفتند كه بكشند ناگاه قبيله مضر رسيد و او را از ميان آنها كشيد باو گفتند بس كن و خاموش باش.
او ساكت نميشد و ميگفت نه بخدا! اينها هرگز رستگار نخواهند شد آنچه بآنها وعده داده شده ميرسد.
آنچه بايد نازل شود بر سر آنها خواهد آمد. كار آنها بآخر رسيده بخدا بجزاي عمل خود دچار خواهند شد. آنها رسوا خواهند شد شب نمي‌رسد تا آنها- خوار و سست نشوند. اهل مدينه خواستند عقيده علي را درباره معاويه بدانند كه آيا علي با اهل قبله (مسلمين) جنگ خواهد كرد يا باز خواهد نشست؟ مردم مدينه شنيده بودند كه حسن فرزند علي آنها را بسكوت و ترك مخاصمه دعوت و تبليغ ميكند مردم زياد بن حنظله تميمي را كه همنشين علي بود نزد علي فرستادند كه بر اوضاع آگاه شوند.
زياد نزد علي رفت و مدت يك ساعت نشست. علي پس از آن گفت:
اي زياد آماده باش. گفت براي چه؟ علي گفت براي جنگ شام زياد گفت تأمل و مدارا بهتر است آنگاه اين بيت را خواند.
ص: 339 و من لم يصانع في امور كثيرةيضرس بانياب و يوطأ بمنسم يعني: هر كه در بسياري از كارها مدارا نكند. با دندانها پاره و با سمها لگد كوب مي‌شود.
علي باين بيت تمثل كرد انكار زياد را قصد كرده بود.
متي تجمع القلب الزكي و صارماو انفا حميا تجتنبك المظالم
يعني اگر قلب پاك و شمشير و عزت نفس داشته ستمها از تو بركنار مي‌شود.
(انف بيني- حمي هم از خواري حمايت كرده يا حمايت شده است بعزت نفس تعبير ميشود).
زياد از نزد علي خارج شد و مردم متوجه و منتظر او بودند. از او پرسيدند پشت سر چه داري؟ گفت: شمشير اي قوم شمشير.
آنها دانستند كه علي چه كار خواهد كرد. طلحه و زبير هم از علي اجازه عمره (زيارت كعبه) را خواستند. بآنها اجازه داد هر دو بمكه رفتند. علي محمد بن حنفيه (فرزند خود) را خواست و پرچم را باو داد. عبد اللّه بن عباس را هم فرمانده ميمنه سپاه و عمر ابن ابي سلمه يا عمرو بن سفيان بن عبد الاسد را فرمانده ميسره كرد.
ابو ليلي بن عمر بن جراح برادرزاده ابي عبيدة بن جراح را خواند و فرمانده مقدمه فرمود. قثم بن عباس را حاكم مدينه كرد. بهيچ يك از آنهايي كه ضد عثمان قيام كرده بودند كار و حكومت نداد. بقيس بن سعد و عثمان بن حنيف و ابو موسي نوشت كه مردم را بجنگ اهل شام دعوت و وادار كنند.
اهل مدينه را هم بجنگ اهل شام دعوت كرد و گفت: نگاهداري شما و پيشرفت كار شما بسته بقوه و سلطان خداوند است شما طاعت خود را بدون خم و پيچ ترديد و بدون اكراه و اجبار بخداوند بدهيد تا خداوند قوه خود را بشما بدهد. بخدا سوگند بايد چنين كنيد و گر نه خدا سلطان و نيرو و عزت اسلام را از شما خواهد
ص: 340
گرفت و بديگران خواهد سپرد و تا ابد بشما باز نخواهد داد و اين كار بسته بقوه و اراده خداوند است. برخيزيد و بشتابيد سوي اين مردمي كه ميخواهند اجتماع و اتحاد شما را پراكنده كنند. شايد خداوند بواسطه شما مفاسدي را كه در آفاق و ممالك شايع و منتشر شده اصلاح كند آنگاه با اين قيام وظيفه خود را انجام خواهيد داد.
(خرنبا) بفتح خاء و سكون راء و فتح نون و باء يك نقطه و آخر آن الف است (در حاشيه خربتا تصحيح شده).
ص: 341

بيان آغاز جنگ جمل‌

آنها در حال بسيج بودند (اتباع علي) كه ناگاه خبر طلحه و زبير و عائشه و اهل مكه رسيد كه دگرگونه بود و آنها همه آغاز مخالفت و خصومت نموده‌اند.
علي هم بمردم خبر قيام و مخالفت آنها را داد و گفت عائشه و طلحه و زبير از امارت (خلافت) من خشنود نمي‌باشند بلكه از اين كار خشمگين شده‌اند. آنها مردم را باصلاح كار (خلافت) دعوت كرده‌اند. سپس گفت: (علي) من تا اندازه كه ميتوانم شكيبا و بردبار خواهم بود و تا آنها بخصومت مبادرت نكرده‌اند من خود مبادرت نخواهم كرد و بهمين خبر اكتفا مي‌كنم. پس از آن خبر رسيد كه آنها (طلحه و زبير) عازم بصره هستند. او از آن خبر خرسند شد و گفت: در كوفه بزرگان و سالاران و خانواده‌هاي عرب قرار دارند (كه آنها بكوفه نرفتند) ابن عباس گفت تو از اين حيث خرسند ميشوي كه در كوفه رجال و بزرگان عرب سكني دارند و من از اين حيث دلتنگ و نگرانم زيرا هر يكي از آنها براي احراز رياست ميكوشند و اگر كسي بمقامي رسيد ديگران ضد او ميشورند و او را بجاي خود مي‌نشانند (بر خلاف بصره كه اگر آنها بكوفه ميرفتند رستگار نمي‌شدند). علي گفت: كار
ص: 342
بايد چنين باشد كه تو حدس ميزني آنگاه آماده لشكركشي شد. اهل مدينه را براي بسيج دعوت كرد آنها اهمال كردند. كميل نخعي را نزد عبد اللّه بن عمر فرستاد كه او را براي ياري علي دعوت كند. او را دعوت كرد و او گفت: من يكي از افراد اهل مدينه هستم. آنها اين كار را قبول كردند (خلافت علي) و من هم تابع آنها شدم. اگر آنها بسيج شوند منهم آماده حركت خواهم بود و اگر خودداري كنند من خودداري خواهم كرد گفت: بمن ضامن بده. گفت، هرگز چنين نخواهم كرد. علي گفت: اگر من بر بدخوئي تو در كودكي و در جواني آگاه نبودم تو از من بد ميديدي. سپس گفت، او را بحال خود بگذاريد من ضامن او هستم فرزند عمر بمدينه برگشت. اهل مدينه هم ميگفتند. بخدا ما نميدانيم چه بايد بكنيم زيرا دچار اشتباه و نگراني شده‌ايم. ما ميمانيم تا وضع روشن شود. فرزند عمر شبانه از مدينه خارج شد و بام كلثوم دختر علي كه زن پدرش بود گفت: من بعمره (زيارت كعبه) ميروم. مطيع هستم ولي براي جنگ نخواهم رفت. روز بعد علي بر خروج و مسافرت او آگاه شد. باو گفتند: ديشب واقعه سخت‌تر و بدتر از مخالفت طلحه و زبير و عائشه و معاويه رخ داد. پرسيد آن چه بود؟ گفتند ابن عمر سوي شام مسافرت كرد. علي ببازار رفت (ميدان و مركز كار) پيكها و مردها و قاصدها را بهر سو فرستاد (كه پسر عمر را بگيرند) مردم هم بهيجان آمدند ام كلثوم اضطراب و نگراني مردم را شنيد نزد علي رفت و باو خبر داد. علي خرسند شد بمردم گفت: برويد.
بخدا سوگند من دروغ نگفته و بمن دروغ هم گفته نشده. بخدا او نزد من موثق و مورد اعتماد است. مردم هم متفرق شدند.
علت اجتماع آنها در مكه اين بود كه هنگام محاصره عثمان عائشه بمكه مسافرت كرد و بعد از آن از مكه خارج شد و مدينه را قصد كرد. چون بمحل سرف
ص: 343
رسيد مردي از بني ليث خويشان مادرش كه عبيد بن ابي سلمه نام داشت و مادرش ام كلاب بود او را ديد. عايشه باو گفت مهيم؟ (چه خبر داري). گفت: عثمان كشته شد و مردم هشت روز (بدون خليفه) ماندند. عايشه پرسيد بعد از آن چه شد؟
گفت مردم باتفاق با علي بيعت كردند. گفت اي كاش آن بر اين فرود مي‌آمد.
(آسمان بر زمين) اگر اين كار براي تو (علي) انجام گيرد. سپس گفت مرا بمكه برگردانيد او را بمكه بردند در حاليكه مي‌گفت بخدا عثمان مظلوم كشته شده.
بخدا من بخونخواهي او قيام خواهم كرد. آن مرد (عبيد كه خويش او بود) گفت چرا و براي چه؟ بخدا سوگند نخستين كسي كه با عثمان مخالفت و ستيز كرد تو بودي.
تو هميشه مي‌گفتي نعثل (عثمان) را بكشيد او كافر شده. گفت مردم از او توبه خواستند و او توبه كرد و بعد از توبه او را كشتند.
من گفتم و آنها گفتند و گفته آخر من بهتر از اول است. ابن ام كلاب (همان عبيد كه از خويشان مادرش بود) گفت.
فمنك البداء و منك الغيرو منك الرياح و منك المطر
و انت امرت بقتل الامام‌و قلت لنا انه قد كفر
فهينا اطعناك في قتله‌و قاتله عندنا من امر
و لم يسقط السقف من فوقناو لم ينكسف شمسنا و القمر
و قد بايع الناس ذا تدرإيزيل الشبا و يقيم الصغر
و يلبس للحرب اثوابهاو ما من وفي مثل من قد غدر يعني از تو (عايشه مخالفت) آغاز شده و از تو تغيير وضع پيش آمده باد و باران هم از تست (طوفان و انقلاب). تو دستور قتل پيشوا را دادي (عثمان) و تو گفته بودي كه او كافر شده. چنين تصور كن كه ما در قتل او از تو اطاعت كرده
ص: 344
باشيم مگر نه اين است؟ چيزي اتفاق نيفتاده، نه سقف بر سر ما فرود آمده و نه آفتاب و مهتاب دچار كسوف شده. مردم با بزرگواري بيعت كرده‌اند كه خطر و بدي را زايل ميكند.
او براي جنگ جامه و زره را مي‌پوشد. هرگز شخصي وفادار (و پاك) مانند خائن و غدار نخواهد بود (مقصود ستايش علي)، (او عايشه) بمكه برگشت در حجر پنهان شد و پناه برد (و با پرده خود را پوشانيد و توسل جست) مردم گرد او تجمع كردند او گفت اي مردم شورشيان كه از شهرستانها و كشت و زارها جمع شده و از بندگان اهل مدينه تشكيل شده بودند بر اين مرد مظلوم (عثمان) هجوم آورده او را كشتند. باو ستم كردند، ايراد آنها بر او اين است كه چرا جوانان خردسال بكار گماشته و حال اينكه قبل از او مانند آنها را ديگران (ابو بكر و عمر) بكار گماشته بودند. چرا آنها را حمايت كرده و چرا مراكز مملكت را بآنها واگذار نمود و حال اينكه او از آنچه كرده بود منصرف شد و چون براي آنها بهانه نمانده بود (او توبه كرده و كارها را بحال سابق برگردانيد) بر او هجوم برده او را با تعدي و ستم كشتند.
خون حرام را ريختند. در شهري كه جنگ در آن حرام بوده و در ماه حرام (از چهار ماه حرام كه جنگ در آنها ممنوع بوده). خون حرام را ريختند. مال خدا را كه بر آنها حرام بود ربودند. بخدا سوگند يك انگشت عثمان از تمام آنها و امثال آنها در روي زمين بهتر و ارجمندتر است. بخدا اگر او گناه هم ميداشت مانند زر از غل و غش خالص و سره شده يا مانند جامه از پليدي پاك و مطهر شده آنها او را مانند جامه كه در آب فشرده ميشود فشردند و شستشو دادند. (بسبب كشتن او را از گناه پاك نمودند) عبد اللّه بن عامر حضرمي كه از طرف عثمان والي مكه بود گفت من نخستين كسي هستيم كه بخونخواهي او قيام ميكند. او اول كسي بود.
ص: 345
كه دعوت عايشه را اجابت نمود بني اميه هم از او متابعت كردند آنها بعد از قتل عثمان از مدينه بمكه گريخته بودند آنها سربلند كردند و براي نخستين بار در حجاز آغاز خونخواهي نمودند: سعيد بن عاص و وليد بن عقبه و ساير بني اميه در مكه قيام نمودند. در آن هنگام عبد اللّه بن عامر از بصره وارد شد. مال و نقد بسيار با خود برده بود. همچنين يعلي بن اميه كه ابن منيه باشد از يمن رسيد و شش صد شتر با ششصد هزار درهم همراه داشت و در ابطح اقامت گزيد. طلحه و زبير هم رسيدند و با عايشه ملاقات و گفتگو كردند. عايشه پرسيد از پشت سر خود چه خبر داريد؟ گفتند ما هر دو از بيم شورش و غوغاي مدينه گريختيم و در مدينه مردم را در حال حيرت و سرگرداني گذاشتيم كه نه حق ميشناسند و نه از باطل پرهيز ميكنند و نه قادر بر دفاع از خود هستند.
عايشه گفت براي اين شورش و غوغا چاره بسازيد و برخيزيد كه كاري كنيم.
گفتند. بشام (نزد معاويه) برويم ابن عامر گفت شام بسبب بودن معاويه تأمين شده و بشما نيازي ندارد بهتر اين است كه ببصره برويد زيرا من در آنجا (كه والي بود) دستهائي دارم (اتباع و لشكر). مردم بصره هم هوا خواه طلحه هستند.
گفتند خدا روي ترا زشت (سياه) كند تو نه صلح جو بودي و نه اهل جنگ در آنجا مانند معاويه نماندي و پايداري نكردي كه ما از بصره بي‌نياز باشيم و براي كار خود بكوفه برويم كه راه اين قوم را از هر طرف ببنديم. نتوانست پاسخ بدهد و آنها (پس از گفتگو) تصميم گرفتند كه ببصره بروند. بعايشه هم گفتند ما شهر مدينه را ترك ميكنيم زيرا از آنجا خارج شديم. در آنجا مردمي هستند كه تحمل شورش و غوغا را ندارند. بايد بمحلي برويم كه كنار باشد. آنها بيعت علي را بهانه خواهند كرد (كه ما بيعت كرده بوديم) تو خود (عايشه) آنها را بقيام دعوت كن چنانكه اهل مكه را بقيام دعوت كردي. سپس خود آرام باش. اگر خداوند كار
ص: 346
ما را (با اين قيام) راست كرد كه هر چه خواستيم بدست آورديم و گر نه كه ما پايداري خواهيم كرد تا خدا اراده خود را بكار برد. او (عايشه) اجابت كرد آنها عبد اللّه بن عمر را دعوت كردند كه با آنها برود از ياري آنها خودداري كرد و گفت من يكي از افراد اهل مدينه هستم هر چه آنها بكنند من خواهم كرد آنها هم از او صرف نظر كردند. ساير زنان پيغمبر با عايشه بودند و ميخواستند متفقا بمدينه بروند چون او راه بصره را گرفت آنها از متابعت وي منصرف شدند حفصه دختر عمر خواست با آنها همراهي كند ولي عبد اللّه برادرش او را از آن تصميم باز داشت. يعلي بن منيه شش صد شتر و ششصد هزار درهم را هم بآنها داد. ابن عامر هم مال بسيار داد. منادي هم جار كشيد كه: ام المؤمنين و طلحه و زبير قصد بصره را دارند. هر كه بخواهد اسلام را ياري كند و عزت بخشد و با كسانيكه خون عثمان را مباح دانسته‌اند نبرد كند و بخونخواهي او قيام نمايد و مركب و جهاز و سلاح نداشته باشد بيايد تا براي او فراهم كنيم. ششصد تن بر ششصد شتر از مكه راه بصره را گرفتند. مردم هم بآنها ملحق شدند تا عده آنها بالغ بر سه هزار مرد گرديد ام فضل دختر حارث كه مادر عبد اللّه بن عباس باشد شخصي را بنام ظفر اجير كرد و نزد علي فرستاد كه باو خبر بدهد. او نامه آن بانو را بعلي رسانيد (و علي آگاه شد) عايشه و همراهان وي از مكه خارج شدند چون راه را پيمودند مروان اذان گفت و بعد نزد طلحه و زبير رفت و پرسيد من نام كدام يك از شما را براي امارت (خلافت) در اذان خود ببرم. عبد اللّه بن الزبير گفت: نام پدرم (زبير) را ببر. محمد بن طلحه گفت. نام پدرم طلحه را ببر. عايشه نزد مروان فرستاد و پيغام داد آيا ميخواهي كار ما را پريشان كني. پيشنماز مردم بايد خواهرزاده من باشد مقصود او عبد اللّه بن الزبير بود. گفته شده امام جماعت عبد اللّه بن عتاب بن اسيد بود تا زماني كه كشته شد.
ص: 347
معاذ بن عبيد ميگفت: بخدا اگر ما پيروز مي‌شديم خود همديگر را مي‌كشتيم زيرا هرگز زبير حاضر نميشد كه كار (خلافت) را بطلحه بسپارد همچنين طلحه خلافت را بزبير واگذار نمي‌كرد. زنان پيغمبر هم بدنبال وي (عائشه) تا محل ذات عرقا رفتند (مشايعت كردند) و همه بر اسلام گريستند مانند آن روز روزي ديده نشد كه زن و مرد بآن نحو گريسته باشند. آن روز را روز نحيب (زاري) ناميدند. چون بذات عرق رسيدند سعيد بن عاص با مروان بن حكم و اتباع او روبرو شد پرسيد كجا ميرويد؟ شما قصاص و انتقام را پشت سر ميگذاريد و بجاي ديگر ميرويد. خونخواهي خود را بر پشت شترها گذاشته همراه خود حمل ميكنيد مقصود او قاتلين عثمان خود با شما هستند و آنها عايشه و طلحه و زبير هستند (كه تحريك مي‌كردند). اينها را بكشيد (هر سه) و بخانه خود برگرديد. آنها گفتند:
ما ميرويم شايد بتوانيم كشندگان عثمان را بكشيم. سعيد با طلحه و زبير خلوت كرد و گفت: اگر پيروز شديد اين كار را بكداميك از شما مي‌سپاريد؟ گفتند بيكي از ما هر كه مردم انتخاب كنند. گفت هرگز اين كار بايد بفرزند عثمان واگذار شود (خلافت) زيرا شما بخونخواهي او قيام كرده‌ايد.
گفتند: آيا ما بزرگان و پيران مهاجرين را كنار بگذاريم و اين كار را بايتام بسپاريم (فرزند عثمان)؟ سعيد گفت پس من در ياري شما بايد اين خلافت را از اولاد عبد مناف خارج كنم و (بشما) بسپارم؟ او برگشت و عبد اللّه بن خالد بن اسيد هم برگشت. مغيرة بن شعبه گفت عقيده ما همان است كه سعيد گفته. هر كه در اين لشكر از ثقيف باشد جدا شود. آنها هم جدا شده برگشتند سايرين رفتند و دو فرزند عثمان ابان و وليد همراه آنها روانه شدند. يعلي بن منيه شتري بعايشه داد كه بر آن شتر سوار شد. گفته شده شتر او متعلق بمردي از عرينه بود آن مرد عرني گويد
ص: 348
من به اشتر خود سوار بودم ناگاه سواري بمن رسيد و گفت آيا اين شتر را مي‌فروشي گفتم آري؟ گفت: بچند گفتم بهزار درهم. گفت آيا ديوانه هستي! گفتم: براي چه؟ بخدا من كه سوار اين شتر مي‌شوم بهر كه مي‌خواهم و پي ميكنم مي‌رسم.
و هر كه مرا پي كند بمن نميرسد. گفت: آيا ميداني اين شتر را براي چه كسي ميخواهيم؟ ما اين را براي ام المؤمنين ميخواهيم. گفت: آنرا برايگان بستان. گفت: نه ولي تو با من بيا تا بتو بيك ماده شتر با مبلغي نقد عوض آن بدهيم (او گويد) منهم با آنها رفتم بمن يك ماده شتر جوان و چهارصد يا ششصد درهم دادند و گفتند: اي برادر عرينه (يعني اي مردي كه منتسب بطايفه عرينه) آيا تو راه را مي‌داني و باين طريق آشنا هستي؟ گفتم من از بهترين و آشناترين مردم باين راه هستم. گفتند پس تو با ما بيا. منهم با آنها رفتم بهر وادي يا چاه و راهي كه ميرسيديم از من نام و نشان آنرا ميپرسيدند تا آنكه شبانه بمحل «حوأب» رسيديم. پرسيديم اين آب يا چاه چه نام دارد گفتم «حوأب» است ناگاه عايشه فرياد زد و سخت نعره كشيد و بر دست شتر زد كه بخوابد سپس گفت: انا للّه و انا اليه راجعون. مرا برگردانيد كه من صاحب «حوأب» هستم.
لشكريان گرد او پياده شدند. يك روز و يك شب در آن محل ماندند. (چون پيغمبر گفته بود كدام يك از شما زنان صاحب حوأب خواهد بود؟ عبد اللّه بن زبير گفت: اين مرد دروغ ميگويد. اينجا حوأب نيست. او اصرار ميكرد و عايشه امتناع ناگاه فرياد زد و گفت: نهيب، نهيب كه علي رسيد. او فورا سوار شده و راه خود را گرفت چون نزديك بصره شدند عمير بن عبد اللّه تميمي بآنها رسيد و گفت: اي مادر مؤمنين ترا بخدا سوگند ميدهم كه بر قومي كه هرگز با تو مكاتبه نكرده و دعوت ننموده‌اند وارد مشو. زودتر ابن عامر را پيشاپيش بفرست كه او در اينجا دستها و ياراني دارد و آنها را آماده كند آنگاه تو وارد بصره بشو.
ص: 349
تا مردم بدانند براي چه آمده‌ايد و چه ميخواهيد بكنيد؟ او هم ابن عامر را فرستاد و او داخل شهر بصره شد. مردم را ديد و عايشه هم برجال بصره نوشت كه يكي از آنها احنف بن قيس و ديگري صبره بن شيمان و غيرهم بودند و خود در حفير منتظر جواب بود.
چون خبر باهل بصره رسيد عثمان بن حنيف (والي از طرف علي) عمران بن حصين را خواست كه او مردي از عوام بود ابو الاسود دئلي را هم ملازم او نمود كه از خواص بشمار مي‌آمد بهر دو گفت: برويد نزد اين زن و بر قصد وي و ياران او آگاه شويد. آن دو رسول بحفير رفتند بآنها اجازه ملاقات داد، آنها داخل شدند پس از سلام گفتند: امير ما را نزد تو فرستاد كه سبب اين سفر را بپرسيم آيا تو علت را ميگوئي؟ گفت: بخدا مانند من كسي نخواهد بود كه از فرزندان خود تصميم خود را مكتوم بدارد يا خبر و علت را بپوشاند. شورشيان و اوباش و گريختگان قبايل حر پيغمبر را قصد كردند و در آن كارهاي زشت مرتكب شدند و بدعت گذران را پناه دادند آنها مستوجب نفرين خدا و رسول خدا شدند زيرا امام مسلمين را كشتند بدون هيچ عذر و حجت. خون حرام را ريختند. مال حرام (بر آنها حرام بود) را بيغما بردند آنهم در شهر حرام (محترم) و ماه حرام منهم با مسلمين آمده‌ام كه آنها را بر آن كار آگاه كنم. مردم هم پشت سر ما هستند و من ميخواهم كارها را اصلاح كنم داستان آمدنم همين است آنگاه اين آيه را خواند «لا خَيْرَ فِي كَثِيرٍ مِنْ نَجْواهُمْ» در بسياري از كارها و كنگاشهاي آنها سودي نيست. اين است شأن و حال ما كه آمده‌ايم شما را بامر معروف و نهي از منكر وادار كنيم.
عمران و ابو الاسود از نزد او برگشتند و نزد طلحه رفتند و از او پرسيدند براي چه باينجا آمدي؟ گفت: براي خونخواهي و انتقام از قاتلين عثمان. پرسيدند مگر تو با علي بيعت نكرده بودي. گفت: آري ولي شمشير حواله گردنم بود. منهم
ص: 350
از بيعت خود استعفا نمي‌دهم بشرط اينكه علي مانع و حايل ما بين ما و كشندگان عثمان نشود.
سپس هر دو نزد زبير رفتند و بمانند سخني كه بطلحه گفته بودند سخن راندند هر دو نزد عثمان بن حنيف (امير بصره) برگشتند. منادي عايشه نداي رحيل را داد.
دو نماينده هم نزد عثمان رفتند. ابو الاسود قبل از اينكه عمران چيزي بگويد چنين گفت:
يا ابن حنيف قد اتيت فانفرو طاعن القوم و جالدوا صبر
و ابرز لهم مستلثما و شمر،
يعني: اي فرزند حنيف آنها آمدند (غافل گيرت ميكنند) زودتر برخيز.
با آن قوم نبرد كن و بزن و بردبار باش. براي مبارزه با آنها لثام ببند (پوشانيدن دهان) و آستين را بالا بزن. (مقصود آماده جنگ باش).
عثمان گفت: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ بخداي كعبه سوگند آسياي جنگ بگردش افتاد. بنگريد جريان كارها چگونه خواهد بود و كار بكجا خواهد كشيد عمران گفت: آري بخدا شما را براي مدتي دراز پامال خواهد كرد عثمان گفت:
پس راي تو عمران چيست؟ بمن بگو چه بايد كرد: برو. منهم كنار خواهم نشست (در جنگ شركت نمي‌كنم) عثمان گفت. من مانع ميشوم تا امير المؤمنين برسد.
عمران بخانه خود رفت. عثمان هم بكارزار اهتمام كرد. هشام بن عامر نزد او رفت و گفت: اين كار كه تو بدان تصميم مي‌گيري بفتنه و شر خواهد كشيد كه بدتر از آنچه دچار آن هستيم خواهد بود. اين شكاف غير قابل ترميم و شكست و انهدام غير قابل جبران و عمران خواهد بود. بايد با آنها مدارا كني و بردبار باشي و گذشت كني تا دستور علي برسد. عثمان قبول نكرد فرمان آماده باش و سلحشوري داد كه با خدعه ميان مردم برود و هر چه باو دستور داده بگويد، او هم رفت و فرياد زد: اي
ص: 351
مردم! من قيس بن عقديه حميسي هستم. اين گروه خالي از يكي دو چيز نخواهند بود. يا با اينكه بيمناك شده و در اين ديار پناهنده شده‌اند كه الحق بيك شهر آمده‌اند كه حتي مرغ هوا از آسيب آسوده و مصون است و اگر آمده‌اند كه خون عثمان و انتقام و قصاص بخواهند بدانيد و بدانند كه ما قاتل عثمان نيستيم آنها ميخواهند از ما قوه و مدد بگيرند و كشندگان عثمان را تعقيب كنند. از من بشنويد و بپذيريد آنها را از همان راهي كه آمده برگردانيد. اسود بن سريع سعدي برخاست و گفت آيا آنها ادعا كرده‌اند كه ما قاتل عثمان هستيم؟ هرگز (چنين ادعائي نكرده‌اند) آنها آمده‌اند كه از ما ياري و مساعدت بخواهند كه كشندگان عثمان را دنبال كنيم هم از ما و هم از ديگران مدد و ياري ميخواهند. مردم او را سنگسار كردند. عثمان (امير) دانست كه آن گروه مخالف در بصره ياران و معتقدين بسيار دارند. شكسته و نااميد گرديد. عايشه هم با همراهان خود وارد شده در محل مربد فرود آمدند و از قسمت بالاي آن راه يافتند. عثمان هم با اتباع خود از شهر خارج شدند از اهالي بصره هم هر كه با عايشه موافق بود باو گرويد. مردم همه در مربد تجمع نموده مستعد شدند طلحه كه در طرف راست مربد بود در حاليكه عثمان در سمت چپ آماده خروج بوده خداوند را ستود و فضايل عثمان (بن عفان) را يك بيك شمرد و ريختن خون ناحق او را شرح داد و گفت همين فاجعه باعث قيام و خونخواهي ما گرديده. همچنين زبير مانند آن سخن گفت.
مردم كه در طرف راست مربد بودند همه گفتند. راست گفت و ما تصديق ميكنيم مردمي كه با عثمان والي بصره بود و در طرف راست آماده خروج شده بودند همه گفتند اينها دروغ ميگويند و افترا ميكنند. اينها پيروان باطل هستند. هر دو (طلحه و زبير) با علي بيعت كرده‌اند و اكنون باينجا آمده بمخالفت كمر بسته‌اند.
مردم دو دسته بجان يك ديگر افتادند و همديگر را سنگسار كردند ناگاه
ص: 352
عايشه بسخن آمد او صداي خشن و رسا داشت. پس از حمد و ثنا گفت: مردم پيش از اين براي عثمان جرم و گناه ميتراشيدند و براي عمال و حكام او بهانه گرفته آنها را متهم ميكردند. آنها نزد ما بمدينه آمده با ما مشورت و گفتگو ميكردند. ما هم بشكايت آنها رسيدگي ميكرديم. متهم را پرهيزگار و وفادار و پاك ميديديم. آنها در ماه حرام و شهر حرام (محترم) بدون حق يا مطالبه يك امر حقيقي آمدند. آنها بر عثمان هجوم بردند و او را در خانه و پناهگاه خود كشتند و خون ناحق و حرام او را ريختند. هان بدانيد هر چه بر شما واجب است و جز آن چيز ديگري نخواهد بود اين است كه شما قاتلين عثمان را بگيريد و حكم كتاب خداوند را درباره آنها اجرا كنيد كه مي‌فرمايد (آيه قرآن) «أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنَ الْكِتابِ يُدْعَوْنَ إِلي كِتابِ اللَّهِ» آيه را تا آخر خواند. اتباع عثمان (والي بصره) بر اثر شنيدن بيان عايشه دو دسته شدند يك دسته گفتند. او راست ميگويد دسته ديگر گفتند: شما و او دروغ ميگوئيد. آنها هم كه اينجا آمده‌اند دروغ ميگويند براي فتنه و فساد آمده‌اند. هر دو گروه (چپ و راست) ضد يك ديگر شوريدند و خاك و ريك برويهم پاشيدند چون عايشه حال را بدان منوال ديد از ميدان خارج شد و ياران او هم بدنبالش رفتند. اهل طرف راست هم بمخالفت عثمان (امير) برخاستند و از ميدان خارج شدند. همه در محل مربد و دباغ خانه تجمع نمودند. عثمان و عده از ياران بحال خود ماندند و بعضي از آنها بعائشه گرويدند. جارية بن قدامه سعدي نزد عايشه رفت و گفت: اي ام المؤمنين بخدا سوگند كشتن عثمان نسبت بخروج و قيام ناچيز است. تو از خانه خود خارج شدي و بر اين شتر ملعون سوار شدي و خود را هدف سلاح ميكني تو ميتوانستي در خانه خود بنشيني و پرده احترام خود را مصون بداري. تو پرده حرمت را پاره كردي و رسوا شدي هتك و حرمت و زوال احترام را روا داشتي. هر كه هم جنگ با لشكر ترا روا بداند حتما كشتن ترا هم مباح و روا خواهد دانست. اگر تو
ص: 353
نزد ما باطاعت آمدي بهتر اين است كه مطيع باشي و بخانه خود برگردي. اگر هم ترا بآمدن اينجا مجبور كرده‌اند از مردم مدد و ياري بخواه تا ترا از اين مهلكه نجات دهند. ناگاه جواني از بني سعد كه با آنها آمده بود از ميان جمع برخاست و بطلحه و زبير خطاب نموده گفت: اي زبير تو از حواريون پيغمبر (ياران خاص مانند حواريون عيسي) هستي. تو اي طلحه از پيغمبر دفاع كردي و دست تو هم در دفاع شل شد. شما هر دو مادر خود را (حرم پيغمبر) با خود آورده‌ايد آيا زنان خود را هم همراه آورده‌ايد؟ هر دو گفتند: نه. گفت: پس من با شما و از شما نخواهم بود آنگاه كنار رفت (همسر پيغمبر را آورديد و زنان خود را مصون داشتيد) اين شعر را هم سرود:
صنتم حلائلكم و قد تم امكم‌هذا لعمرك قلة الانصاف
امرت بجر ذيولها في بيتهافهوت تشق البيد بالايجاف
غرضا يقاتل دونها ابناؤهابالنبل و الخطي و الاسياف
هتكت بطلحة و الزبير ستورهاهذا المخبر عنهم و الكافي يعني: شما زنهاي خود را مصون داشتيد و مادر خود را (ام المؤمنين) همراه آورديد اين كار بجان تو كم انصافيست. باو امر شده (در قرآن) كه در خانه خود دامن كشان باشد (نه در بيابان) و حال اينكه او بيابانها و دشتها را با شتاب درنورديد او هدف شده كه فرزندانش از آن هدف با تير و نيزه و شمشير دفاع ميكنند او بسبب همراهي طلحه و زبير پرده ستر خود را دريده اين است خبر آنها و اين خبر كافي مي‌باشد.
حكيم بن جبله عبدي كه فرمانده خيل بود پيش رفت و نبرد را آغاز كرد.
پيروان عائشه هم نيزه‌ها را آماده دفاع نمودند ولي خودداري كردند كه شايد حكيم و سواران او از جنگ خودداري كنند ولي او خودداري نكرد و در حاليكه پيروان
ص: 354
عايشه ايستاده و نيزه‌ها را حواله كرده آرام بودند و هيچ كاري نميكردند شايد حكيم و سواران او از حمله منصرف شوند ولي حكيم فرمان حمله و هجوم داد و بر آنها تاخت و غالب شد آنها هم ناگزير جنگ را شروع كردند. عايشه هم ياران خود را فرمان داد كه راه راست را بگيرند و آنها بطرف گورستان بني مازن حمله كردند ولي شب رسيد و مانع دوام جنگ گرديد.
عثمان (امير) بكاخ خود برگشت. پيروان عائشه هم بطرف دار الرزق (خانه روزي) رفتند و آن شب را بحال آماده باش گذراندند و از همان شب موافقين و هواخواهان آنها ملحق شدند. روز بعد اول بامداد حكيم بن جبله نيزه بدست بآنها حمله كرد بآنها دشنام ميداد و پيش مي‌رفت. مردي از طايفه عبد قيس از او پرسيد اين كيست كه تو باو ناسزا مي‌گوئي و فحش مي‌دهي گفت او عايشه است.
گفت: اي پليد مادر! تو بام المؤمنين دشنام مي‌دهي؟ حكيم هم پاسخ او را با نيزه داد و او را كشت و باز بدشنام خود ادامه داد. از آنجا پيش رفت تا بيك زن رسيد آن زن هم شنيد كه او عايشه را فحش مي‌دهد. آن زن گفت: اي ناپاك مادر تو بام المؤمنين دشنام مي‌دهي؟ حكيم باز پاسخ او را با همان نيزه داد و او را كشت و پيش رفت. جنگ در محل دار الرزق شروع شد و شدت يافت تا ظهر رسيد. بسياري از اتباع عثمان بن حنيف (هوا خواه علي) كشته شدند. عده مجروحين از طرفين هم فزون بود. چون جنگ آنها را آزرد و پريشان نمود طرفين براي صلح حاضر شدند و مناديان از دو گروه متحارب درخواست صلح نمودند. جنگ را ترك و عهدنامه براي صلح نوشتند كه نماينده بمدينه روانه كنند و از مردم مدينه بپرسند كه اگر طلحه و زبير در بيعت علي مجبور بودند ناگزير عثمان بن حنيف از امارت بصره كناره‌گيري كرده بآنها واگذار نمايد و اگر باكراه و اجبار بيعت نكرده باشند طلحه و زبير خود از بصره خارج شده امارت را باو واگذار كنند عهد نامه ما بين دو گروه نوشته شد. كعب بن سور هم بمدينه رفت كه از مردم آن شهر بپرسد و تحقيق
ص: 355
كند. چون بمدينه رسيد مردم اطراف او را گرفتند. روز جمعه بود كه گرد او تجمع نمودند. او گفت: من نماينده اهل بصره هستم آمده‌ام از شما بپرسم كه آيا طلحه و زبير باجبار و اكراه بيعت علي را بگردن گرفتند يا با ميل و رغبت؟ هيچ كس باو جواب نداد مگر اسامه بن زيد كه برخاست و گفت: آن دو مرد باكراه و اجبار بيعت كردند. تمام بن عباس خشمگين شد و دستور تنبيه او را داد. سهل بن حنيف با جمعي از مردم باتفاق صهيب بر او هجوم بردند. ابو ايوب انصاري و جمعي از ياران پيغمبر كه محمد بن مسلمه ميان آنها بود ترسيدند كه او كشته شود باو احاطه و او را حمايت كردند (اسامه را). آنگاه گفتند خدا ميداند كه چنين است (راست گفته) مردم او را رها كردند. صهيب هم دست اسامه را گرفت و بخانه‌اش برد و گفت:
آيا تو نتوانستي مانند ما خموش باشي گفت: من تصور نمي‌كردم كه باينجا بكشد.
كعب (نماينده اهل بصره) برگشت. علي هم بر آن اوضاع آگاه شد بعثمان نامه نوشت و او را سرزنش كرد كه تو عاجز و ضعيف هستي (چرا گذاشتي كار باينجا برسد). در ضمن هم نوشت كه بخدا سوگند آنها بر ايجاد تفرقه و نفاق مجبور نشدند بلكه براي حفظ اجتماع و موافقت با پرهيزگاران و نيكان مجبور شدند.
اگر بخواهند (مرا) خلع كنند از خلع آنها باك و ننگ نيست (خلع كنند و خود را از بيعت آزاد نمايند) و اگر مقصود ديگري دارند كه ما و آنها خواهيم ديد كه چه بايد كرد. نامه بعثمان (امير) رسيد. كعب بن سور هم وارد شد. آنها (مخالفين) نزد عثمان فرستادند كه از بصره خارج شود. او نامه علي را بهانه كرد و گفت: اين دستور ديگريست كه براي من رسيده است غير از نظر سابق طلحه و زبير هم در يك شب تاريك و طوفاني پرباد رجال و عده خود را جمع كرده سوي مسجد روانه شدند.
ص: 356
هنگام نماز عشاء بود كه بايد عثمان (امير) پيشوا باشد و بر حسب عادت غالبا تأخير ميكرد. ناگاه عده طلحه و زبير كه اغلب آنها از هندوان و ملل غير عرب تجهيز شده بودند بفرماندهي عبد الرحمن بن عتاب بمسجد هجوم برده زطي‌ها و سيابجه (هنديها و ديگران كه مسلمان شده بودند) شمشيرها را كشيدند و بمردمي كه در مسجد بودند (تابعين علي) حمله كردند. جنگ در مسجد رخ داد عده چهل تن از هواخواهان و اتباع عثمان بن حنيف كشته شدند. عده ديگري براي دستگيري عثمان فرستادند.
باو رسيدند و نزد طلحه و زبير بردند فقط يك موي كه يك عدد بيشتر نبود در روي او مانده بود (ريش و موي سر او را كنده بودند). طلحه و زبير از آن كار مبهوت شدند.
بعايشه خبر دادند او پيغام داد كه عثمان را آزاد كنند.
گفته شده چون عثمان بن حنيف گرفتار شد خبر بعايشه دادند كه درباره او چه بايد كرد. او گفت: بكشيد. زني نزد عايشه بود گفت: ترا بخدا سوگند ميدهيم كه درباره يار پيغمبر چنين مكن. گفت: او را حبس كنيد. مجاشع بن مسعود گفت: ريش و موي سر و ابرو حتي پلك چشم او را بكنيد و بزندانش افكنيد آنها هم همه موي سر و روي او را كندند و بعد از ضرب تازيانه و آزار آزادش كردند. بيت المال را هم بعبد الرحمن بن ابي بكر صديق سپردند.
درباره عثمان و اخراج او چيزهاي ديگري غير از آنچه نقل نموده‌ايم گفته شده و آن چنين است: چون عايشه و طلحه و زبير وارد بصره شدند عايشه بزيد بن صوحان نامه نوشت كه چنين است: از عايشه ام المؤمنين و محبوبه پيغمبر بفرزند خالص و پاك او زيد بن صوحان اما بعد چون اين نامه بتو برسد بياري ما شتاب كن و اگر بنصرت ما نپردازي لا اقل مردم را از جنگ ما باز گردان و منصرف كن. او پاسخ وي را چنين داد اما بعد من فرزند خالص و پاك تو خواهم بود اگر از كارزار كنار بروي و بخانه خود برگردي و گر نه من نخستين كسي خواهم بود كه بجنگ و ستيز تو
ص: 357
كمر بندد.
زيد گفت: خداوند ام المؤمنين را عفو كند. باو امر شده (در قرآن) كه در خانه خود بنشيند و بما امر شده كه جنگ كنيم هر چه باو امر شده ترك كرده و خود بما امر مي‌دهد ما خانه‌نشين باشيم (بعكس امر خداوند در قرآن) هنگامي كه آنها (عايشه و طلحه و زبير) وارد بصره شدند عثمان بن حنيف والي آنجا بود (از طرف علي) از آنها پرسيد. چه ايراد و اعتراض بر يار خود (علي) داشتيد كه بر او قيام كرده‌ايد). گفتند: ما او را از خود احق و اولي نديديم. او هم چنين كرد و چنان.
گفت: (عثمان) او بمن فرمان ايالت و امارت داده و من بايد باو بنويسم خبر بدهم كه شما براي چه آمده‌ايد بشرط اينكه من امام جماعت باشم تا نامه و دستور او برسد. آنها هم خودداري كردند. او هم نامه (بعلي) نوشت هنوز دو يا سه روز نگذشته بود كه آنها شوريدند و بر «بيت الرزق» (خانه روزي- ارزاق- بيت المال) هجوم بردند و او را اسير كردند و خواستند بكشند ولي از خشم انصار (قوم او) ترسيدند.
ريش و موي سر و ابروي او را كندند و او را تازيانه زدند و بزندان افكندند آنگاه طلحه و زبير ميان مردم برخاستند و خطبه كرده گفتند: اي اهل بصره ما از گناه خود توبه ميكنيم. ما فقط خواستيم از عثمان گله كنيم ولي مردم بي‌خرد و نادان بر خردمندان غالب شده او را كشتند. مردم بطلحه گفتند اي ابا محمد نامه‌هاي تو مطالب ديگر غير از اين داشت كه تو بما مي‌نوشتي! زبير گفت آيا از من بشما نامه نوشته شده درباره عثمان (انتقاد از اعمال او) بعد از آن قتل عثمان را شرح داد و معايب علي را بزبان آورد. مردي از طايفه عبد قيس برخاست و گفت: (بزبير) اي مرد گوش بده و خموش باش تا ما هم بگوييم. او هم گوش داد. آن مرد عبدي (عبد قيسي) گفت: اي گروه مهاجرين شما نخستين مردمي بوديد كه دعوت پيغمبر
ص: 358
را اجابت نموديد و بدين سبب داراي فضل سابقه (در اسلام) شديد بعد از آن هم مردم در دين اسلام داخل شدند چنانكه شما داخل شده بوديد. چون پيغمبر وفات يافت يكي از ميان خود انتخاب و بيعت كرديد و ما هم راضي و تسليم شديم در حاليكه با ما مشورت نشده بود و از هيچ چيز خبر نداشتيم ولي خدا خواست كه در امارت و خلافت او خير و بركت باشد او هم مرد و خود براي جانشيني خويش مردي را برگزيد و با او بيعت كرديد و باز با ما مشورت نكرديد بعد از آن بر او ايراد گرفتيد و شوريديد و او را كشتيد و باز بدون مشورت ما بود سپس با علي بيعت كرديد و مشورت و باز با ما مشورت نكرديد اكنون چه ايرادي بر علي داريد كه ما را بجنگ او تكليف ميكنيد؟ آيا او ملك و حق مسلمين را غصب كرده و بخود اختصاص داده؟ يا مرتكب كار خلاف حق و عدل شده يا كاري كه شما نمي‌پسنديد از او سرزده؟ اگر چنين نباشي كه اين كار (شورش و دشمني) براي چيست؟ آنها (طلحه و زبير و اتباع آنها) بر آن مرد هجوم برده كه او را بكشند قبيله او بحمايت او شتاب كردند ولي روز بعد باز بر او حمله كردند او و هفتاد تن از قبيله او را كشتند.
طلحه و زبير بعد از گرفتاري عثمان (امير) در بصره ماندند بيت المال و نگهبانان و شحنه را هم در دست داشتند مردم هم با آنها بودند و هر كه راضي نبود مخفي شد. خبر بحكيم بن جبله رسيد گفت من خداپرست نخواهم بود اگر بياري عثمان بن حنيف كمر نبندم. او با عده از طايفه عبد القيس و اتباع خود از قبيله ربيعه سوي دار الرزق شتاب كرد. در آن هنگام در خانه روزي طعامي آماده شده بود كه عبد اللّه بن زبير ميخواست آنرا باتباع خود بدهد. چون حكيم و عده او بدان خانه رسيدند عبد اللّه بن زبير از او پرسيد چه ميخواهي بكني اي حكيم؟ گفت ميخواهيم روزي خود را از اين طعام دريافت كنيم و نيز اين را ميخواهم كه عثمان امير را بدار الاماره خود برگردانيد كه شما با او عهدنامه نوشته‌ايد و بايد بدان عمل كنيد تا علي برسد.
ص: 359
بخدا سوگند اگر من قوه و عده بيشتر ميداشتم هرگز باين راضي نميشدم و با شما نبرد مي‌كردم تا آنكه همه را بكشم و انتقام كشتگان را بكشم زيرا خون شما براي ما مباح شده كه آنها را ناحق كشتيد از خدا نمي‌ترسيد چگونه خون ناحق و حرام را مباح و روا ميداريد؟ گفت (عبد اللّه بن زبير) بخونخواهي و قصاص خون عثمان گفت (حكيم) آيا آنهايي را كه شما كشتيد قاتل عثمان بودند (كه قصاص گرفتيد) از خدا نمي‌ترسيد؟ خدا شما را نابود كند. عبد اللّه گفت: ما از اين طعام بشما قسمتي نمي‌دهيم و عثمان (امير) را هم آزاد نميكنيم تا علي را (از خلافت) خلع نكنيم.
حكيم گفت: خداوندا تو گواه دادگر هستي. باتباع خود گفت من شك ندارم كه نبرد ما با اين قوم واجب شده. هر كه شك دارد (كه اين جنگ روا باشد) برود. حكيم پيش رفت و با آنها جنگ كرد. طلحه و زبير هر دو گفتند خدا را سپاس كه مرام ما در خونخواهي و انتقام از كشندگان عثمان حاصل شده و آن عبارت از انتقام از اهل بصره است. خداوندا هيچ يك از آنها را زنده مگذار آنگاه جنگ را با حكيم و اتباع او آغاز نمودند. چهار فرمانده با حكيم همراه بودند كه بر چهار دسته مقابل دشمنان تقسيم شدند خود حكيم در قبال طلحه و ذريح روبروي زبير و ابن المحترش در قبال عبد الرحمن بن عتاب و حرقوص بن زهير روبروي عبد الرحمن بن حارث بن هشام قرار گرفتند. طلحه با سيصد مرد جنگي بر حكيم حمله كرد. حكيم با شمشير ميزد و دليري ميكرد و ميگفت:
اضربهم باليابس‌ضرب غلام عابس
من الحياه آيس‌في الغرفات نافس يعني من آنها را با شمشير برنده سخت مي‌زنم مانند يك راد مرد ترش رو آنها را مي‌زنم.
ص: 360
مردي كه از حيات نااميد شده ولي اميدوار است در غرفه بهشت مباهات كند (با جهاد خويش).
پس از حمله و دليري مردي از اتباع طلحه او را با شمشير زد و پايش را انداخت او هم پاي بريده خود را برداشت و ضارب را با همان پاي بريده زده انداخت و كشت سپس بر پاي جدا شده خود تكيه داد و گفت:
اي پاي بريده من هرگز مينديش و مترس من هنوز دست دارم و با همان از خود دفاع و حمايت مي‌كنم. و باز هم گفت:
ليس علي ان اموت عارو العار في الناس هو الفرار
و المجد لا يفضحه الدمار
اگر من بميرم عار و ننگ ندارم. ننگ در گريز است (نه در مرگ). مجد و افتخار هم با هلاك زايل و رسوا نخواهد شد. مردي (از اتباع) نزديك شد.
او سخت مجروح و سست و ضعيف شده بود. در حاليكه سر خود را بر ديگري تكيه داده و بي‌پا شده بود. آن مرد از او پرسيد. بر سرت چه آمده اي حكيم. گفت بي‌پا شده‌ام اكنون تكيه‌گاه من پاي بريده من است. من كشته شدم.
آن مرد با هفتاد تن جنگجو و دلير او را از معركه بيرون كشيد در حاليكه شمشيرهاي دشمن در آن عده نجات دهنده سخت كارگر بود. حكيم با همان حال سخت دليري مي‌كرد فرياد مي‌زد كه اين دو تن (طلحه و زبير) با علي بيعت كرده و مطيع بودند و بعد آغاز مخالفت كردند و نزد ما براي جنگ و ستيز آمده خون عثمان را از ما ميخواهند (و ما در خون او دست نيالوده‌ايم) اين دو مرد موجب اختلاف و تفرقه ما شده‌اند و حال اينكه ما داراي خانه و ثبات و همسايه و اتحاد بوديم. خداوندا تو خود مي‌داني كه آنها عثمان را نميخواهند (و مقصود آنها خونخواهي عثمان نيست بلكه مقام است). مردي از دشمن فرياد زد اي پليد (خطاب بحكيم) سست شدي و
ص: 361
جزع كردي از شدت درد و رنج. همچنين ياران و ياوران تو از ضعف تو سست شده اند كه خداوند ترا بخشم خود دچار و سخت گرفتار كرده زيرا شما نسبت بامام مظلوم (عثمان) تعدي كرديد و خون ناحق او را ريختيد. اكنون بكش و بچش عذاب خدا و انتقام يزدان را. و امثال آن گفته را بزبان آورد. آنگاه آن عده (اتباع حكيم) همه كشته شدند. ميان آنها يزيد بن اسحم حداني بود. نعش حكيم مقتول هم در كنار دو برادر كه يزيد و حبيب بودند افتاده بود.
گفته شده: قاتل حكيم مردي ضخيم نام داشت. فرزند او اشرف و برادر او علي بن جبله هم با او كشته شدند.
چون حكيم را كشتند خواستند عثمان بن حنيف را (كه اسير آنها بود) بكشند او بآنها گفت: بدانيد كه سهل (برادر اوست) هنوز در مدينه زنده است و انتقام مرا خواهد گرفت. آنها او را آزاد كردند و او هم نزد علي رفت ذريح و اتباع او هم كشته شدند (يكي از سرداران حكيم و پيروان علي) ولي حرقوص (سردار ديگر) با چند تن از اتباع خود نجات يافتند و نزد قوم خود پناه بردند. منادي از طرف طلحه و زبير ندا داد كه هر كه مدينه را قصد كرده بود (بر عثمان شوريده) نزد ما روانه كنيد.
عده را گرفتند و نزد آنها بردند كه آنها را كشتند. مگر حرقوص بن زهير كه عشيره او بني سعد او را حمايت كردند زيرا او از آنها (بني سعد) بود و آنها با اينكه هوا خواه عثمان بودند بسبب فشار و آزار طلحه و زبير در مطالبه حرقوص بن زهير سخت رنجيدند و كينه برداشتند و از ياري طلحه و زبير منصرف شده كناره‌گيري كردند طلحه و زبير هم براي تسليم حرقوص براي آنها مدتي ضرب الاجل كردند و آنها پايداري و خودداري نمودند. قبيله عبد القيس هم بمتابعت و هواداري بني سعد خشمگين و آماده كين شدند زيرا عده از آنها (در حمله حكيم) كشته شده بودند بعد از جنگ آنهايي كه پناهنده آن قبيله شده بودند (و از آنها بودند) همه از هواخواهان علي
ص: 362
و مطيع او بودند.
طلحه و زبير هم ارزاق و حقوق سپاهيان را (از بيت المال) پرداختند و آنهايي كه مطيع و همراه بودند بر سايرين برتري يافتند (و بيشتر گرفتند). قبيله عبد قيس و بكر بن وائل كه از امتياز و اضافه و برتري محروم شده بودند شوريدند و بر بيت المال هجوم برده مبالغي را بيغما بردند ولي مردم بر آنها هجوم برده آنها از شهر خارج و در طريق مدينه بانتظار علي لشكر زدند. طلحه و زبير هم در شهر ماندند و كسي نبود كه از او انتقام قتل عثمان را بكشند مگر حرقوص بن زهير (كه تحت حمايت قبيله خود بود) آنها (طلحه و زبير) نتيجه كارهاي خود را باهل شام گزارش دادند كه چگونه بدان كار آغاز كرده و بانجام رسانيده‌اند.
عايشه هم باهل كوفه نوشت و از آنها خواست كه از ياري علي خودداري كنند و سايرين را هم از نصرت او باز دارند و خود هم بخونخواهي عثمان قيام كنند. باهل يمامه و اهل مدينه هم نوشت و پيكها فرستاد. آن واقعه در آخر ماه و پنج روز مانده بآخر ربيع الاخر سنه سي و شش رخ داد.
اهل بصره هم با طلحه و زبير بيعت كردند. زبير گفت: آيا هزار سوار پيدا مي‌شوند كه من با آنها بعلي شبيخون زده او را بكشم و قبل از اينكه او باينجا برسد كارش را يكسره كنم. هيچ كس باو پاسخ نداد. آنگاه گفت: اين همان فتنه است كه ما درباره آن گفتگو مي‌كرديم. غلام او باو گفت: آيا تو اين را فتنه ميخواني و خود از آن فتنه دفاع كرده و داخل آن مي‌شوي؟ گفت: واي بر تو ما چيزهائي را ميدانيم و مي‌بينيم كه تو نمي‌بيني. هيچ كاري نبود كه من در آن گام برمي‌داشتم مگر بعد از اينكه خوب جاي پاي خود را تثبيت و پايداري كنم مگر اين كار كه عاقبت آنرا نميدانم كه آيا اقبال يا ادبار (هلاك) خواهد بود علقمه بن وقاص ليثي هنگام قيام طلحه و زبير و عائشه چنين روايت كرد: من طلحه را در حالي ديدم كه
ص: 363
گوشه‌نشيني را بر مراوده ترجيح مي‌داد ريش خود را بر سينه رها كرده و (حيران) بود.
باو گفتم: اي ابا محمد. من ترا در حالي مي‌بينم كه گوشه‌نشيني و انزوا را بر اجتماع و مراوده ترجيح مي‌دهي و ريش خود را (از فرط حيرت و دهشت) بر سينه خود رها مي‌كني (كنايه از سرافكندگي و سرگرداني كه چون سر فرود مي‌آيد بالطبع ريش بر سينه مي‌افتد). گفت: اي علقمه ما در حالي بوديم كه متحد و مانند يك دست بر دشمن بوديم ناگاه دو كوه آهنين شده در قبال يك ديگر قرار گرفتيم.
(كنايه از اختلاف طلحه و زبير) يكي از ديگري بازخواست مي‌كند و بجدال كمر مي‌بندد. من خود نسبت بعثمان كاري كرده بودم كه گناه من جز با خون من شسته نخواهد شد (خود طلحه ضد عثمان تحريك و تهييج مي‌كرد). بايد خون من در خون خواهي عثمان ريخته و توبه من قبول شود.
گفت (علقمه) باو گفتم: فرزند خود را محمد بازگردان كه تو داراي ملك و ده و صاحب عائله هستي او برود و ملك ترا براي خانواده تو اداره كند و خلف تو باشد بمن گفت: تو برو و با او گفتگو كن شايد منصرف شود و برود من هم نزد محمد فرزند او رفتم و باو گفتم: چه بهتر كه تو برگردي و جانشين پدر باشي ملك و ده و خانواده او را نگهداري كني. گفت: هرگز من دوست ندارم كه مردم و راه‌نوردان و قافله و مسافران خبر پدرم را از من بپرسند (من زنده باشم و او نباشد).
(يعلي بن منيه) بضم ميم و سكون نون و ياء دو نقطه‌دار كه مادر او باشد. نام پدرش هم اميه بود.
(عبد اللّه بن خالد بن اسيد) بفتح همزه اسيد. (جاريه بن قدامه) با جيم (حكيم بن جبله) بضم حاء و فتح كاف بفتح حاء و كسر كاف هم گفته شده. (صوحان) بضم صاد و در آخر آن نون است.
ص: 36